به گزارش پارس به نقل از شهروند معمولا نزدیک‌ترین مواجهه ما با کودکان کار یا سر چهارراه‌ها بوده است یا در خیابان از کنارمان گذشته‌اند یا برای فروش چیزی دنبالمان به راه افتاده‌اند، کمتر پیش آمده که با آنها هم‌صحبت شویم و به دغدغه‌هایشان گوش دهیم. بعد از این‌که بچه‌های کار برای بازدید به روزنامه آمدند سعی کردیم رابطه‌مان را با آنها حفظ کنیم، حرف‌هایشان را گوش دهیم و اجازه دهیم دغدغه‌هایشان را به گوش دیگران برسانند. تمام تلاش ما این است که با چاپ دستنوشته‌های بچه‌ها، آنها را از زاویه دیگر به جامعه نشان دهیم، این‌که آنها هم آرزوهایی دارند، آنها هم به غیر از فروش فال و گل و جمع‌آوری نان‌خشک می‌توانند برای آینده و زندگی در پیش‌رویشان خیال‌پردازی کنند و به خیلی از مسائل دیگر هم فکر کنند. به‌امید این‌که روزی برسد که تنها پاسخمان به آنها نگاه‌های ترحم‌آمیز و شیشه خودرو را بالا کشیدن و بی‌توجهی نباشد.

فرزانه   و نگاهش به ازدواج زوری
ازدواج زوری دختران باعث نابودی و سرافکندگی کشورمان شده است و دخترانی‌که قربانی اینطور مسائل می‌شوند زندگی‌شان خراب می‌شود و دیگر تمایلی به زندگی‌کردن ندارند.
آنها از زندگی زناشویی چیزی نمی‌فهمند، فکر می‌کنند ازدواج یک بازی است و عروسکی هستند که همه با آن بازی می‌کنند و وقتی می‌فهمند دچار مشکلی شدند، آرزوی مرگ می‌کنند.
دیگر زندگی‌کردن، آرزو و رویا برای آنها هیچ معنی خاصی ندارد، پدر و مادر آنها حتی اجازه بچگی‌کردن به آنها را هم ندادند. آنها دختر فروشی را یک معامله می‌دانند و به این فکر هستند که این کار برایشان سودآور است، حتی به فکرشان هم نمی‌رسد که این دختران را در چه آتش جهنمی می‌اندازند.
من فرزانه هستم و ازجمله این دختران بودم که درد، رنج و همان آتش‌جهنم با من همراه بود ولی من با این همه درد و رنج جنگیدم و همه را مدیون انجمن حامیان کودکان کار و خیابان هستم.

عاطفه  ، خوشبخت‌ترین دختر روی زمین
با سلام اسم من عاطفه امیری است. با این‌که زندگی سختی دارم اما احساس می‌کنم خوشبخت‌ترین دختر روی زمین هستم چون خانواده‌ام در کنار من هستند. من از بابت این‌که حقوق زنان پایمال می‌شود زیاد خوشحال نیستم چون زنان هم مثل مردان حق دارند، زندگی کنند. بیشتر دختران افغان قربانی می‌شوند. پدر و مادرهای آنان بر این باورند اگر دخترشان درس بخواند یا کار کند، باعث شرمندگی آنها می‌شود اما اینطور نیست. من از مادرم، پدرم و کل اعضای خانواده‌ام متشکرم که پشت من هستند و از داوطلبان انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان هم سپاسگزارم که به ما کمک می‌کنند که به هدفمان برسیم. من می‌خواهم دستان مادرم را ببوسم و به او بگویم مادرم دوستت دارم.

ملیکا و مهارت‌هایش
من ملیکا هستم و می‌خوام در مورد یکی از کلاس‌هایی که در آن چیزهای زیادی یاد گرفتم براتون بگم. من در خانه‌مهر انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان بودم، البته وقتی وارد آن‌جا شدم چیزهای جدیدی یاد گرفتم یکی از آنها کلاس مهارت‌ها بود. در آن‌جا من چشم جدیدی را به زندگی باز کردم و از دید جدیدی وارد مراحل زندگی شدم. در آن‌جا دختر و پسر قاطی بود و من تعجب کرده بودم اما وقتی معلم‌ام، یک خانم باتجربه و مهربان آمد و اولین چیزی که گفت سلام و احوال‌پرسی بود و گفت این را بدانید فرقی بین پسر و دختر نیست کلاس انگار مثل خانه دوم یا سوم ما بود.
من خیلی در این کلاس راحت بودم و معلم‌مان هر سوالی که از ما می‌پرسید با شوق و ذوق جواب می‌دادم و هیچ‌وقت شوق و ذوقی که داشتم را از دست نمی‌دادم. ما در کلاس مهارت‌ها با معیار‌های زندگی آشنا می‌شویم. چه خوب بود که هریک از بچه‌ها آرزوی کوتاه و بلند خود را مطرح می‌کردند. بعضی‌ها آرزوی خیلی‌خیلی کوچکی داشتند که می‌توانستیم به آنها برسیم. ولی آنها نمی‌توانستند. هرکدام یک درد و رنج در زندگی داشتند ولی دنبال راه‌حل بودند. معلم با لبخند و دقت به حرف‌های آنها گوش می‌کرد و جواب‌های آنها را می‌داد. یکی از روزهای خوب کلاس‌های مهارت‌ها روزی بود که ما دو تا گروه بودیم و یکی کشتی کشیدیم و در آن آرزوهای خود را مطرح کردیم. البته زیاد یادم نمیاد ولی یکی کشتی خیلی بزرگ کشیدیم و هرکدام یک کشتی کوچک در زیر آن کشیدند.
من در کلاس مهارت‌ها و خانه مهر انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان تجربه‌های زیادی کسب کردم و با زندگی و با مردم و دوستان اطرافم بیشتر آشنا شدم و همه اینها را مدیون معلم‌ها و مسئول اجرایی خانه‌مهر (انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان) هستم که اینچنین مرکزی را برای ما ایجاد کردند و من از این بابت خیلی خیلی خوشحالم و از انجمن خانه‌مهر (انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان) تشکر می‌کنم.
فکر نمی‌کردم این موفقیت را در زندگی کسب کنم و یکی از معلم‌های انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان به من خیلی کمک کرد و اولین خانم من خواهد بود و آخرینش.

فیصل   و فصل خواندن
من دوست دارم که خواننده شوم چون می‌خواهم به دنیا نشان بدهم که یک کودک خانه‌مهری (انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان) می‌تواند به جایی برسد. بعضی از دوستانم می‌گویند تو نمی‌توانی این کاره شوی ولی هم‌کلاسی‌هایم مثبت فکر می‌کنند می‌گویند برو تو می‌تونی این‌کاره شوی. یک‌سال پیش در کارخانه بلورسازی کار می‌کردم آنها خیلی بدجنس بودن آنها مرا میزدن.

علیرضا  ، جهانگرد   می‌شود
من هروقت از مدرسه می‌روم به خانه زود می‌زنم شبکه پویا و برنامه کودک می‌بینم و از همه کارتون‌ها   کارتون بن‌تن، لاک‌پشت نینجا، مرد عنکبوتی و تارزان را بیشتر دوست دارم. در آینده می‌خواهم یک جهانگرد شوم و دوست دارم یک روز به جنگل آمازون سفر کنم. من هر وقت آن روزنامه را بخوانم به یاد شما می‌افتم.

زهرا  ، می‌خواهد هر روز به مدرسه برود
سلام اسم من زهرا است، من خیلی آرزو دارم که اصلا برآورده نشده. ما مدرسه می‌رویم ٣ روز، در هفته است. من به دوستانم می‌گویم ٣ روز در هفته درس می‌خوانم، همه تعجب می‌کنند. بگذریم آرزوهایی داریم، یعنی همه بچه‌های عزیز انجمن آرزو دارند که مثل بچه‌های دیگر مرتب برویم مدرسه. مثل بچه‌های دیگر که هر روز هفته می‌آیند مدرسه و مرتب به درس‌های خود فکر می‌کنند، کوشا هستند و تلاش می‌کنند و ادامه‌تحصیل می‌دهند و به شغلی می‌رسند که مورد پسند خود هستند. ولی دیگر بچه‌ها توان ادامه تحصیل ندارند، اما یک استعداد دیگر دارند. «خواستن، توانستن است.»

ولی   و آرزوی صلح برای کشورش
من با خانواده‌ام به کشور ایران مهاجرت کرده‌ایم، الان هم در کشور ایران زندگی می‌کنیم تا روزی برسد که آرزوی آن را داشتم، تنها آرزویی که دارم این‌ است که کشورم به صلح و آرامش برسد و من و خانواده‌ام و صدها‌میلیون افغانی که در کشورهای دیگر زندگی می‌کنند به کشور خود برگردند و در سرزمین مادریشان فرزندان خود را بزرگ کنند، آرزوهای دیگری هم دارم ولی این از همه مهم‌تر است که «کشور ما افغانستان، به صلح و آرامش برسد.»

زهره   و فروش کاردستی‌هایش
من   ١٦ ساله هستم. تو زندگی ما انسان‌ها اتفاق‌هایی می‌افتد که گاهی ناراحت می‌شویم و گاهی خوشحال. من وقتی خوشحال هستم به آرزوهایم فکر می‌کنم. یه روز خیلی خوشحال بودم و حس خوبی داشتم، دلیل خوشحالی‌ام این بود که چند تا از کاردستی‌هایی که درست کرده بودم را فروختم و خیلی مورد تشویق خانواده و معلم‌ها قرار گرفتم. همان روز در راه مدرسه به آرزوهایم فکر و برنامه‌ریزی می‌کردم. یکی از آرزوهایم این بود که بروم به کلاس معرق‌کاری و کار با چوب را یاد بگیرم. رویاپردازی می‌کردم. وقتی رسیدم بعد از چند ساعت ناظم مدرسه ما آمد و از من خواست که برم پیش مدیر. وقتی رفتم گفت که یکی از دوستانشان میخوان به من معرق یا کار با چوب را آموزش بدن. خیلی خوشحال شدم و لحظه‌شماری می‌کردم برای اولین جلسه‌ای که می‌خواستم برم. در تاریخ ٢١/١٢/٩٣ اولین جلسه کلاسمو رفتم. آن روز بهترین روز برای من بود. به لطف مدیر مدرسه ما و استادم به یکی از آرزوهایم رسیدم. از این بابت خیلی خوشحالم و این خوشحالی‌ام را مدیون انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان هستم.

لیزا   بازیگری که در راه است
با عرض سلام و خسته‌نباشی خدمت هر گلی که اینو می‌خونه، من لیزا هستم ١٤ ساله و دوست دارم یک بازیگر بشم، ولی کسی نیست که مرا کمک کند اما بازم از تلاش خود دست بر نداشتم و بازم تلاش می‌کنم. هر کی اینو می‌خونه لطفا یه دعایی واسه من بکند تا به آرزوی خود برسم و منم همیشه واسه همه دعا می‌کنم که هرکی به آرزوی خودش نرسیده باشد، برسد ولی می‌دونم که حتما یه روز به آرزوهایمان می‌رسیم اگر تا لحظه آخر تلاش کنید و دست از تلاش برندارید.

الطاف   و   ورزشکاری حرفه‌ای
همه مردم دنیا آرزوهایی دارند، من هم آرزویی دارم، آرزوی من این است که روزی یک ورزشکار بشوم. رسیدن به آرزوها آسان نیست اما با تلاش و کوشش فراوان می‌توان به آرزو رسید. خواستن توانستن است، هرکسی کاری را بخواهد انجام بدهد باید از ته دل به انجام این کار راضی باشد. من هم تلاش می‌کنم تا به آرزویی که دلم می‌خواهد برسم و روزی برای کشورم افتخارآفرین باشم...
امیدوارم همه به آرزوهایشان برسند.

فرزاد   دندان‌هایتان را معاینه می‌کند
من امروز می‌خواهم در مورد کارم با شما صحبت کنم، کار من نون خشکی است. من از خانه به بازیافت می‌رم و یک عدد گاری برمی‌دارم و به کار خودم ادامه می‌دهم. چیزهایی که ما جمع می‌کنیم پلاستیک، آهن، مس، آلومینیوم و نون خشک است. وقتی کار من تمام می‌شود به بازیافت برمی‌گردم و همه را سوا می‌کنم. پلاستیک توی پلاستیک، آهن توی آهن، نون خشک را هم توی نون خشک و بعد آنها را با ترازو می‌کشم و پولم را می‌گیرم. این کار من است و من دوست دارم دندانپزشک بشوم تا به مردم فقیر کمک کنم و من فقط می‌توانم با کمک خدا و خانه‌مهر انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان به آرزوهای خودم برسم. « پایان خوش زندگی»

مرجان   و اشک فرشتگان...
فکر آن روز هنوز در سرم است. خیلی برایم شگفت‌انگیز بود. آره همه بچه‌ها خوشحال بودند و می‌خندیدند حتی یک لحظه خنده از روی لب‌هایشان برداشته نمی‌شد. با دیدن آنها من هم خوشحال می‌شدم، انگار آن‌ روز به تمام آرزوهایم رسیده بودم. همه‌جا شادی، خوشحالی، بازی، رقص. اصلا نمی‌دانم چطوری خوشحالی خودم را بیان کنم.
تمام فرشته‌ها در کنار ما بودند، دور و بر ما می‌چرخیدند و ما را نوازش می‌کردند.
ما آن روز برنامه‌ای برای بچه‌های کار اجرا کردیم، با تمام استرسی که داشتیم ولی خوب توانستیم آن را انجام بدیم. همه خوششون اومده بود. در چشمان فرشتگان اشک جاری شد.
آن‌ روز را هرگز فراموش نمی‌کنم، روز جشن آخر ‌سال مدرسه انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان بود. هر ‌سال این جشن را می‌گیریم و این خاطره‌ها در ذهنم می‌ماند.

ستار و کارهای تکراری هر روز
موضوع: من دیروز چه کار کردم
من دیروز از خواب بیدار شدم و دست‌وصورتم را شستم و بعد رفتم که سبزی‌ها را با پدر و مادرم پاک کنم. به پدر و مادرم گفتم که صبح‌تان بخیر. پدر جان عزیز و مادر عزیزم. سبزی‌ها را از ساعت ٧:٥٠ دقیقه تا ساعت ١٠:٢٠ دقیقه تمام کردیم و پدرم رفت که صبحانه‌اش را بخورد و من با برادرانم سبزی‌ها را در داخل گونی گذاشتیم و آژانس زود آمد و در صندوق عقب را باز کرد. من گونی‌ها را با آقای راننده داخل صندوق گذاشتم و پدرم سوار آژانس‌اش شد و آقای راننده ماشین را روشن کرد و پدرم ٢‌هزار تومان برای برادرانم داد. و گفت بروید از مغازه بستنی بخرید و بخورید و آژانس حرکت کرد. بعد من و مادرم و برادرانم رفتیم که صبحانه بخوریم و برادرم رفت که آماده شود که به مدرسه برود و برادرم به مدرسه رفت و من و مادرم رفتیم که باقی‌مانده سبزی‌ها را پاک کنیم. سبزی‌ها را از ساعت ١٢ تا ساعت ٥:٣٠ دقیقه تمام کردیم. و بعد من حیاط را جارو زدم و در داخل لگن آب را باز کردم و سبزی‌ها را آب زدیم. بعد رفتم جاروی خانه، جارو را خیس کردم و خانه را جارو زدم. بعد صورت سبزی‌ها را نوشتم و به خانه مشتری‌هایمان رفتم و به پدرم زنگ زدم و گفتم سلام پدر عزیزم. و صورت سبزی‌ها را پدرم نوشت. و به خانه زود آمد. و توپ را گرفتم رفتم با دوستانم شروع به بازی کردیم. امروز روز خیلی خوبی بود. ساعت ٧:٣٠ دقیقه رفتیم به خانه من یک ساعت فیلم نگاه کردم و بعد رفتم درس‌های پنجشنبه‌ام را خواندم. و مادرم غذای خیلی خوشمزه‌ای  پخته بود. ما شام را خوردیم و پدرم ساعت ١٠:٣٠ به خانه آمد و رفت وضو گرفت و آمد نمازش را خواند، من تختخواب خود و برادرانم را درست کردم و خوابیدیم. امروز روز خیلی خوب و عالی‌ای بود. پایان موضوع.

نعیم   و    هوشی که باید بکار گیرد
سلام. من نعیم هستم. یک دانش‌آموز باهوش هستم. می‌خواهم یک خاطره برایتان تعریف کنم. من در مدرسه انجمن حامیان کودکان‌کار و خیابان هستم که هر روز دوستانم را می‌بینم. من هفته‌ای سه روز به مدرسه می‌روم. موضوع من مدرسه است. من در مدرسه آروم هستم و با کسی کاری ندارم اما این باعث می‌شود از زندگی، از درس، از همه چیز عقب بمانم. و حتی بچه‌ها و همکلاسی‌هایم فکر می‌کنند من ترسوام و نمی‌خواهم این فکر را بکنند. من به‌خاطر این‌که از درس عقب‌مانده‌ام می‌خواهم پیشرفت کنم و کلاسم را ببرم بالا. و هر کاری می‌کنم تا در درس‌هایم موفق باشم. در کلاس همه شلوغ می‌کنند و من نمی‌خواهم مثل آنها باشم. من به‌خاطر این‌که در مدرسه دعوا نکردم هیچ‌کس با من دوست نمی‌شود.