به گزارش پارس به نقل از رويکرد بعدازظهر خواستم چرتی بزنم که با صدای اره برقی از جای خود پریدم. صدا بسیار نزدیک بود. وقتی به پشت پنجره اتاق رسیدم، هفت نفر از مردان روستا را دیدم که گرد درخت کهنسال نزدیک محل اقامتم جمع شد بودند.

یک نیسان آبی رنگ هم آمده بود. دلم هری ریخت. فهمیدم عمر دوست پیرم بزودی تمام خواهد شد.

سریعاً بیرون زدم، از آقایی که مالک زمینی بود که درخت در آن قرار داشت خواستم از بریدن درخت صرف‌نظر کند. گفتم حیف است بر باد دادن اینهمه عظمت و زیبایی. گفتم چرا می‌خواهید درختی که حاصل چندین دهه تعامل پیوسته آسمان، زمین، باد و باران است طی چند دقیقه نابود شود؟

«حق باشماست! واقعاً متاسفم، حیفه این درخت نیست، بچه‌ها جمع کنید بریم»، پاسخی بود که آرزو داشتم بشنوم اما پاسخی که من شنیدم این بود: «باید آبادانی بشه!»

دیگر بحث را ادامه ندادم به اتاقم برگشتم و با خود اندیشیدم که بی‌پولی چقدر می‌تواند ویرانگر باشد.

درختی بدان تنومندی حداقل دو ملیون تومان می‌ارزد و این پول می‌تواند کمک مناسبی برای مرد و خانواده‌اش باشد، هر چند می‌دانستم وی به هیچ‌وجه فقیر نیست.

بعد از اینکه درخت قطعه قطعه شد به بیرون بازگشتم، از یکی از کارکنان که مشغول جمع‌آوری الوار‌ها بود پرسیدم درخت را چند فروختند؟ پاسخ داد: ۲۰۰ هزار تومن!

هفت مرد، درختی کهنسال با قدمتی شاید بیش از عمر تمام آن هفت مرد و فقط ۲۰۰ هزار تومان.

زمانی که به واسطه قبولی در دانشگاه به شمال کشور آمدم بسیار خوشنود بودم، چون قرار بود چندسالی را در یکی از زیبا‌ترین نقاط ایران بگذرانم. طی دوران مدرسه در تهران همواره لحظه شماری می‌کردم تا ایام عید یا تابستان فرا رسند و من همراه خانواده عازم شمال شوم.

با آمدن به دانشگاه گیلان، دیگر نیازی به لحظه شماری نبود. حداقل برای چند سال شمال خانه من می‌بود. هیچ علاقه‌ای نداشتم که طی تعطیلات یا ایام فرجه نزد خانواده‌ام بازگردم، نمی‌خواستم حتی یک ثانیه تنفس در شمال را از دست بدهم.

زمان می‌گذشت و من بیشتر و بیشتر غرق در زیبایی‌های این خطه می‌شدم. اما بتدریج با حقایقی آشنا شدم که زندگی در اینجا را برایم بشدت دشوار و رنج‌آور ساختند‌؛ با چشمان خود دیدم که چگونه جنگل‌ها هر روز کم تراکمتراز دیروزشان می‌شوند.

با چشمان خود ماشین‌های بزرگ حامل الوارهای عظیم را دیدم. تپه‌هایی از زباله‌های انباشته شده در بطن جنگل را دیدم.

دیدم تفنگ‌های بزرگی را که پرندگان کوچک بینوا را نشانه گرفته بودند. بی‌تفاوتی نهاد‌ها و سازمان‌های مسئول را هم دیدم.

اما ناامید نشدم با خود گفتم تمام سعیم را به کار می‌بندم تا در حد توان جنگل را حفظ کنم. به دامداران می‌گفتم درختان را نبرند. پاسخ می‌دادند جنگل پر از درخت است، با بریدن ما که تمام نمی‌شود.

می‌گفتند چگونه شکم دام‌هایمان را سیر کنیم. می‌گفتند تو هم اگر از پدرت پول مفت نمی‌گرفتی حالا کنار ما داشتی درخت می‌بریدی-شاید در مورد جمله آخر حق با آنان بود.

زمانی که در ناحیه‌ای جنگلی صدای اره برقی می‌شنیدم یا می‌دیدم عده‌ای مشغول غارت جنگل‌هایند با ادارهٔ جنگلبانی تماس می‌گرفتم.

هر بار تشکر می‌کردند و قول پیگیری می‌دادند، اما هرگز پیگیری‌ای صورت نمی‌پذیرفت. هر بار دزدان و چپاول گران با خیالی آسوده ماشین‌هایشان را از چوبهای جنگل انباشته می‌-کردند و می‌زدند به چاک.

یادم می‌آید‌‌ همان اوایل ورودم به شمال، یک روز بعد از ظهر با اداره جنگلبانی منطقه تماس گرفتم تا گزارش قطع درختان را بدهم. آقایی که پشت خط بود از من خواست مختصات دقیق محل مورد نظر را بگویم. من هم نام روستا را گفتم. اما او مختصات جغرافیایی می‌خواست و نه نام روستا را.

پاسخ دادم کافیست شما به روستایی که اشاره کردم بیایید، بعد از آن صدای موتور اره‌ها خودشان شما را به محل وقوع جرم راهنمایی خواهند کرد. اما آن آقا با لحنی تند گفتند: «اگه جرات داری چرا خودت نمی‌ری جلوشونو بگیری!»

چند سال پیش با جنگلبانی کل استان تماس گرفتم تا نام یکی از کارکنان متخلف را به آنان گزارش دهم،. خیلی خوشحال شدند و قول دادند که حتماً گروهی را برای بررسی می‌فرستند. هفتهٔ پیش همان فرد را دیدم که وردست یک راننده نیسان با باری پر از چوب‌های جنگل نشسته بود.

همین حالا که مشغول نگارش این سطور هستم حداقل غرش سه اره برقی بر روحم چنگ می‌اندازند. آیا با جنگلبانی تماس خواهم گرفت؟ هرگز!

من گناهکار‌ترین بندهٔ خداوند هستم چراکه نااُمیدترینم. آیا باید از خداوند بخواهم شخصاً وارد عمل شود درصورتی که می‌دانم این وظیفهٔ ماست تا کاری کنیم؟

ما کاری نمی‌کنیم، حدود هفت سال تجربه‌ زندگی در شمال کشور و تقلا برای بهبود وضعیت این را به من اثبات کرده است.

یادم می‌آید طی دوران مدرسه‌ام برنامه‌ای پخش می‌شد از دکتر بسکی. این برنامه برای من خیلی جالب بود. پیرمرد در جنگل‌ها قدم می‌زد، به آسیب‌هایی که بر پیکرهٔ طبیعت وارد کرده‌ایم اشاره می‌کرد و مثل ابر بهار می‌گریست.

من از گریه‌هایش می‌خندیدم، اصلاً همین برایم جالب بود. با خودم می‌گفتم چرا مردی با این سن و سال مثل بچه‌ها گریه می‌کند؟ اما حالا او را می‌فهمم.

اگر به وضعیت اسفناک محیط زیستمان واقف باشیم، اگر بدانیم چه بلایی بر سر طبیعتمان آورده‌ایم همگی گریه خواهیم کرد. اینجا یکی از‌‌ همان جاهایست که باید گریست.