به گزارش پارس به نقل از خبرآنلاین دبه های آب را در دستانش گرفته و به هم می کوباندشان. صدای «تق و تق» با صدای موتورسیکلت به هم آمیخته می شود. "دختربس"، صدایش را بلندتر می برد:"پول نداریم آب بخریم؛ هر خانه ای که هم برای آب می رویم؛ خودشان در بی آبی هستند." 

 
دبه ها لَخت و آویزان، دست های "دختربس" را به هم تنگ تر می کند. مردم آبادی جمع شده اند. "دختربس" هیچ کاری به کارشان ندارد. به دبه های خالی از آب نگاه می کند. آب دهانش را قورت می دهد. 
 
پرشتاب واژه ها را می خواهد به زبان بیاورد. انگار هراس دارد از این که حرف هایش را نگفته باشد؛ انگار از بی آبی ها می گریزد و حالا به پناه آمده است:«از وقتی پایم به این روستا باز شد؛ آب را به چشم خودم ندیدم. بیش تر از 30 سال است که آب نداریم.» 
 
خوشناموند از بی آبی خانه خراب شده است
 
"دختربس" از زادگاه خودش دور شده و حالا برای خودش در روستای خوشناموند زندگی دارد؛ عاقل زنی است با پوستی که رگه های آفتاب، سیاه سوخته اش کرده است.«روستای خوشناموند از بی آبی خانه خراب شده است.» 

دختربس چشمانش را به مردم آبادی خیره می کند. مردم حرف های دختربس را با تکان دادن سر تأیید می کنند:" بی‌آبی بچه‌هایمان را کوچانده است. کار درست و حسابی که نیست. نه شغلی و نه درآمدی. بمانند چکار؟" 

حالا دختربس کمی دورتر شده است. لوکی، از دیگر زنان روستا خودش را به قاب دوربین کوچک عکاسمان نزدیک می کند. نمی خواهد که گفت و گو می کند. از دست های خاکی اش شرم دارد:«بی آبی بساطمان را لنگ کرده است. از وقتی مشغول کار ساختمان شده ایم؛ هنوز به خاطر بی آبی نتوانسته ایم؛ کار پی ریزی ساختمان را انجام بدهیم؛ حتا نتوانسته ام دست هایم را از بی آبی بشویم.» 
 
آب به قیمت بی نانی
 
دخترِ "لوکی" کاری ندارد؛ جز این که لوله های بی آب را نگاه کند.«آب را با دبه از کوهدشت می آوریم. قیمت هر تانکر آب 5 تا 10 هزار است. ما کارگریم و نمی توانیم آب خود را با این قیمت تأمین کنیم.»
 
بیش تر اهالی روستا آب را به قیمت بی نانی شان خریداری می کنند. اهالی می گویند از وقتی که چشم باز کرده اند؛ آب را به چشم خودشان ندیده اند؛ جز این که این اواخر هفته ای نهایت تا یک ساعت و نیم آب، دلشان را خوش کند.
 
روستا خلوت و بی‌سروصداست. کوچه ها باریک اند و پر از چاله و چوله. آن ها که دست شان به دهانی رسیده؛ برای خودشان آب خریده اند و شرشر آب از تانکرها، بساط ظهرشان را گرم کرده است. 

گرمای ظهر اردیبشهت، پای مگس ها را به خانه های روستا باز کرده است. زینب از بی آبی روستا ترجیح می دهد؛ برخی روزها را در تهران باشد و کنار همسر کارگرش:«با هزار آرزو خانه مان را از نو ساختیم؛ اما بی آبی زندگی مان را نمی چرخاند؛ حتا خانه بهداشت روستا هم بیمار است و به محض رسیدن گرما، مگس است که از در و دیوار خانه ها بالا می رود.» 
 
و با همان آب ذخیره ای، خیالشان را کمی راحت می کنند. خوشناموند در طول یک هفته، فقط یک ساعت و نیم آب دارد و آن ها که شانس در خانه هایشان نخوابیده؛ این حتا نیم ساعت را هم ندارند. 

حتی خانه ی بهداشت هم آب ندارد 

بی آبی خوشناموند، حتا خانه ی بهداشت روستا را هم از پا در آورده است.آغاسلطان از اهالی روستای خوشناموند است. او هم عاقل زنی است که پوست گندمگونش در زیر آفتاب داغ تابستان قهوه ای شده است.«سال گذشته پایم سوخت. گاهی برای پانسمان پایم به خانه بهداشت روستا می رفتم. آب در خانه بهداشت نبود و خودم با بطری آب می بردم.» 

بی آبی خانه ای در روستا، دهان خانه را خشک و ترک خورده است. زینب، نگاهش را به صورت حسین-پسرش- می اندازد:«آب نداریم. پول هم نداریم؛ آب بخریم. دیگر رویمان هم می شود به خانه ی همسایه برای آب برویم. آن ها هم آب را خریداری می کنند؛ آب که رایگان نیست.» 
چند پیرمرد با عصاهای کهنه شان به دیواری تکیه زده‌اند؛ با دیدن قاب دوربین بلند می شوند. یکی از پیرمردها سنش از بقیه بیش تر است. ریش هایش را در دست می گیرد و روی دوربین دقیق می شود. پیرمرد سال های جوانی اش را در تهران کارگری کرده است. 

حالا دیگر پیر شده و نمی تواند روی پاهایش بایستد:«تنها دلخوشی روستا زمین های کشاورزی است. دل کشاورزان هم به آب خوش است؛ اگر بارانی نباشد؛ تمام امید و آرزوهای ما هم قطع می شود. خشک سالی کشت هایمان را زرد کرده است.» 

اوستا کریم، فقط کَرَم خودت
 
پیرمرد نگاهش را به آسمان بلند می کند:«اوستا کریم، فقط کَرَم خودت. ما از مسئولان خیری ندیدیم و روستایمان بی آب است.» 

پیرمرد همان‌طور که حرف می‌زند؛ تسبیحش را می چرخاند. تسبیح روی دست های زبر و پینه بسته اش دانه دانه می شود:«از وقتی چشم باز کردم؛ خوشناموند آب نداشت. این چند سال اخیر در روستا لوله کشی آب شده؛ اما مگر ما صدای آب را می شنویم؟!» 

دهستان خوشنام‌وند در غرب استان لرستان در پنج کیلومتری جنوب شرقی شهر کوهدشت واقع شده‌است. بیشتر جوانان این روستا به تهران کوچانده شده و در آن جا نان سفره هایشان را با کارگری و سرایداری تأمین می کنند. 

آن ها هم که مانده اند؛ گاهی دستشان به بیل و داس می رود و کشت های زرد را درو می کنند و برخی دیگر میوه و تره بار را در شهرهای اطراف جار می زنند. 
 
رؤیای آب در دشت ترک خورده
 
جوانان که رفتند؛ آبادی از شور و حال افتاد. کورسوی امید آن ها زمین هایی است که برایش جان می کنند تا آبادی، آباد بماند:«درآمد ما از همین زمین های کشاورزی است. اگر بارانی ببارد؛ حال همه ما خوب است؛ اگر هم بارانی نباشد؛ دست و دل ما باز هم به کَرَم خداوند است.» 

حسین به حلقه ی پیرمردها نزدیک شده است. پوستش در زیر آفتاب، سوخته و چشمانش فرورفته در کاسه ی سر است. به سختی نگاه می کند.«20 سال کارگری کردم. هنوز خانه و درآمدی از خودم ندارم. اگر آب در روستا باشد؛ حداقل می توانیم کاسبی ای راه بیندازیم.» 

بی آبی روستا در ماه رمضان، هم طاقت فرسا است و چه بسیار اهالی که افطارشان را حتی بدون یک لیوان آب گرم باز کرده اند. آب برای اهالی روستای خوشناموند یک رؤیا است؛ رؤیایی که حتا آن را هم به خواب نمی بینند.