اسفند 1362، تخت فلزی را از دل کشوی سردخانه بیرون کشیدند. تو با لب هایی که نداشتی لبخند زدی و نور چراغ‌های سردخانه، چشم هایی را که نداشتی،‌ اذیت کرد و بعد رو برگرداندی که همسرت را ببینی، با صورتی که نداشتی و خواستی با دستت، دست سرد همسرت را بگیری ، با دستی که نداشتی و اسمت را که فریاد می زد شنیدی ، با گوش هایی که نداشتی و بعد زمزمه کردی «گریه نکن ....» اما او صدایت را نشنید. از پا افتاد،ضجه زد و با چادرش، چهره غمگینش را پوشاند تا غریبه ها اشک هایش را نبینند.

 
حاج ابراهیم همت ! سرت را گذاشتی، مجنون بماند که دل ما ، تا ابد، در حسرت دوباره دیدن چشم هایت بسوزد؟ که هی فرود آمدن گلوله توپ را کنار موتوری که ترکش نشسته بودی در ذهنمان مرور کنیم و داغ مان هزار هزار بار تازه شود ؟ که هی یادمان بیاید جای خالی سرت را و دستت را و بادگیر سبز و عرقگیر عنابی ات را که بوی خون و خاکستر داشت اما هنوز ته مانده ای از عطرت به آن وفادار بود و نمی رفت.

آنها که از خیبر برگشتند، گفتند تو سفارش کرده بودی« یا همه، اینجا شهید می شویم یا مجنون را نگه می داریم. » و این جمله ات جان کلام عملیات خیبر بود از زبان تو که سردارش بودی، فرمانده لشکر محمد رسول الله ، نورچشم همه شهرضایی هایی که همشهری ات بودند.

نگران نباش حاجی، ما، همه مجنونت مانده ایم، مثل همرزم هایت که حتی وقتی تن بی سرت را دیدند نمی خواستند باور کنند رفته ای و به رفیقت، التماس می کردند تو را نشناسد، التماس می کردند تو نباشی، التماس می کردند بگوید تو زنده ای و او زار می گریست و نمی توانست دروغ بگوید که گفت «خودش است... حاج ابراهیم ....»

امروز ، هفدهم اسفند سالگرد شهادت توست اما بچه های امروز، از تو چه می دانند حاج ابراهیم ؟ ما چقدر از سال های جنگ برای شان حرف زده ایم ، از تو و عملیات فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل محرم ، والفجر مقدماتی و والفجر 4 که در همه شان جنگیدی، از روزهای پیش از شهادتت که به همسرت گفته بودی دلتنگ او و فرزندانت می شوی و پرسیده بودی « سخت نیست اگر بیایید جنوب تا کنار هم باشیم » و بعد رفته بودی و دیگر نیامده بودی تا وقتی بدون سر ، دیدارتان تازه شده بود؛ از سیستان و بلوچستان، از خوزستان، از کردستان و از هر کجا که تو ، بر آن تابیده بودی و آباد و امنش کرده بودی.

حاج ابراهیم ، حرف های زیادی هست که ما باید آنها را در گوش بچه های امروز زمزمزه کنیم تا بدانند ، همت ، فقط یک بزرگراه نیست یا عکسی نقاشی شده بر دیوار یا تصویری از مردی با چشم های مطمئن؛ تا بدانند چرا همرزم هایت « سید الشهدا » صدایت می زدند؛ تا بدانند زمینی را که روی آن ایستاده اند، هوایی را که در آن نفس می کشند، آثار فرهنگی و تاریخی را که هنوز سالم و به دور از تجاوز بیگانگان در سرزمین شان مانده است، کشوری را که روی نقشه جهان ، مرزهایی روشن و روزهایی آرام دارد و هزار پاره نشده ، مدیون تو و همرزم هایت هستند.

ما مدیون هستیم حاج ابراهیم و نگران، که آیا از عهده این دین عظیم بر می آییم؟ آتش مان گلستان می شود؟ و روزی که دوباره ببینیمت، روزی که تو دوباره سر داشته باشی و با آن چشم های مطمئن و پر نور نگاه مان کنی، جرأت می کنیم سرمان را بالا بیاوریم و چشم در چشمت شویم یا شرم و خجالت ، مانعمان خواهد شد؟