به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، علی عطاران با ترجمه مطلبي از کلَنسی مارتین  در شبكه آفتاب نوشت:پسربچه که بودم کارتون «پینوکیو» والت دیزنی واقعاً مضطربم می‌کرد و حتی سعی می‌کردم بهش فکر هم نکنم.

اما در کتاب «ماجراهای پینوکیو» کارلو کلودی که طی سال‌های ۱۸۸۱ تا ۱۸۸۳ به‌صورت داستان دنباله‌دار چاپ می‌شد، و کارتون والت دیزنی از روی آن اقتباس شده، پینوکیو به‌خلاف تصویر آرمانی کودک، در نوشته‌های ژان ژاک روسو، پسربچه‌ای است شیطان و بازیگوش. در واقع، پینوکیو حتی قبل از اینکه خلق شود بدرفتاری‌هایش را شروع می‌کند: وقتی یک تکه‌چوب است باعث دعوا بین صاحبش و ژپتو می‌شود؛ و تا شکل عروسک به خودش می گیرد همه نوع دردسری به بار می‌آورد: به‌محض اینکه دهن‌دار می‌شود به ژپتو توهین می‌کند، به او می‌خندد، از دستش فرار می‌کند، و کارهایی از این قبیل. خلاصه آنکه تمام بداخلاقی‌های هر پسربچه‌ی معمولی دوساله را دارد. به نظر می‌رسد کلودی پس ذهنش نظرات ژان ژاک روسو را در نظر داشته. وقتی جیرجیرک صدساله‌ی خردمند از پینوکیو می‌پرسد چرا می‌خواهد از خانه فرار کند، او در جواب می‌گوید: «چون قرار است مرا به مدرسه بفرستند و چه با زور و چه با محبت وادار به درس خواندن شوم. بین خودمان باشد، من هیچ علاقه‌ای به یادگیری ندارم؛ دنبال پروانه‌ها دویدن یا از درخت بالا رفتن و بیرون آوردن جوجه‌پرنده‌ها از لانه‌شان خیلی بهتر است.» به‌خلاف روسو، کلودی اعتقاد دارد پسربچه‌ای که آموزش سنتی نمی‌بیند بازیگوش‌تر می‌شود و «الاغ تام‌وتمامی خواهد شد». (همان‌طور که جیرجیرک هشدار داده و پیش‌بینی کرده بود، پینوکیو بعدها تبدیل به الاغ شد.)

اما جالب است که اولین دروغ واقعی داستان را پینوکیو نمی‌گوید؛ اگرچه او تقریباً از همان لحظه‌ای که زبان باز می‌کند حرف‌های پرت‌وپلا می‌زند. اولین دروغ داستان را ژپتو می‌گوید که کتش را می‌فروشد تا برای پینوکیو کتاب درسی بخرد. او به دروغ می‌گوید کتش را فروخته «چون خیلی گرمش می‌کرد». این نمونه‌ی کلاسیک دروغ قیم‌مآبانه‌ای است که با نیت خیر گفته می‌شود. بودایی‌ها یا حتی فیلسوفی مثل افلاطون هم ممکن است گفتن چنین دروغی را روا بدارند. جالب است که پینوکیو می‌فهمد خالقش واقعاً چه کاری کرده و «نمی‌تواند جلو سرریز شدن احساساتش را بگیرد، از جا می‌پرد، دستش را دور گردن ژپتو می‌اندازد و او را پشت سر هم غرق بوسه می‌کند». پس پینوکیو خوش‌قلب است و آن‌قدر ذهن باریک‌بینی دارد که بفهمد ژپتو از سر محبت به او دروغ گفته. موضوع این است که پینوکیو دوست دارد شیطنت و بدرفتاری کند و هنوز با رسم‌ورسوم این دنیا آشنا نشده. وقتی روباه و گربه سر راهش پیدا می‌شوند، او خیلی راحت اسیر وسوسه می‌شود.

قبل از اینکه داستان پینوکیو را پی بگیریم، اجازه بدهید به دروغ ژپتو بپردازیم که در نوع خودش دروغ متداولی است. برای بحث، بهتر است به مفهوم «حقیقت زنده»ی دیتریش بونهافر [کشیش و متأله آلمانی] اشاره کنیم. او می‌گوید این تصور که حقیقت ظاهری همیشه یا حتی بیشتر اوقات منظور ما از حقیقت را افاده می‌کند تصوری ساده‌لوحانه، گمراه‌کننده و حتی خطرناک است. درست است که خیلی وقت‌ها با دلایل نادرست اخلاقی دروغ‌های آشکاری می‌گوییم، اما بسیاری از اوقات سخن ما به‌رغم دروغ بودن، در بطن خود حقیقتی دارد که با بیان صریح نمی‌توان منتقلش کرد. برای مثال، اگر ژپتو به پینوکیو می‌گفت: «کتم را فروختم تا برایت کتاب درسی بخرم»، حقیقت ساده و صریح را گفته بود، اما این جمله‌اش ممکن بود این معنی را بدهد (یا پینوکیو آن را این‌طور بفهمد) که «ببین چه فداکاری‌ای برایت کردم!» ژپتو با گفتن این دروغ که کتش را فروخت چون گرمش بود، به پینوکیو چنین چیزی را می‌رساند: «کت من واقعاً برایم ارزشی ندارم، ولی کتاب درس و مشق تو اهمیت دارد. من هم نمی‌خواهم تو برای اینکه کتم را فروختم حس بدی داشته باشی.» این یک نمونه‌ی خوب از مفهوم حقیقت زنده‌ای است که بونهافر مطرح می‌کند. بعضی از معانی مهم‌تر را نمی‌توان در ارتباط با دیگران با بیان صریح منتقل کرد. خیلی از قصه‌هایی که برای کودکانمان می‌گوییم از همین جنس هستند؛ مثلاً داستان بابانوئل. ما که پدر، مادر یا عاشق هستیم باید از خودمان بپرسیم: چند بار ممکن است بچه‌ی من، یا دوستم، یا همسرم یا مادرم به من چنین داستانی بگوید، آن هم نه برای اینکه مرا فریب بدهد، بلکه چون بیان صریحش ممکن است باعث سوءتفاهم یا آزردگی خاطر من بشود؟

اولین دروغ پینوکیو از نگاه کلودی، که باعث می‌شود دماغ بزرگش بزرگ‌تر بشود، تازه وقتی گفته می‌شود که پینوکیو فریب روباه و گربه را می‌خورد و یاد می‌گیرد گفتن حقیقت (اینجا، تعداد سکه‌های طلایی که دارد) ممکن است باعث دردسرش بشود. او دارد برای فرشته‌ی مهربان تعریف می‌کند که چطور روباه و گربه سکه‌های طلایش را دزدیدند و چطور اسیر دست راهزن‌ها شد که فرشته می‌پرسد: «چهار سکه‌ی طلا را کجا گذاشتی؟» پینوکیو می‌گوید: «گمشان کردم»، اما او دروغ می‌گوید، سکه‌ها توی جیبش هستند.

با توجه به اینکه صداقت دفعه‌ی قبلش باعث شد سرش کلاه برود دروغ نامعقولی هم نیست. اما هربار که دروغ می‌گوید دماغش درازتر می‌شود؛ دروغ به فرشته‌ی مهربان باعث می‌شود دماغش دو انگشت درازتر شود؛ و بعد دو دروغ پشت سر هم دیگر می‌گوید. فرشته به او می‌خندد و پینوکیو بیچاره «که حسابی گیج شده» اسیر آن‌چنان دماغ درازی می‌شود که حتی نمی‌تواند از خانه بیرون بزند تا شرمساری‌اش را پنهان کند. دماغش آن‌قدر بزرگ شده که از در رد نمی‌شود.

دروغ‌هایی که پینوکیو پشت سر هم می‌گوید برای ما آموزنده‌اند. اولین دروغ را می‌گوید چون می‌ترسد سه تکه طلای باقی‌مانده‌اش را از دست بدهد. دومین دروغ را می‌گوید که دروغ اولش لو نرود. فرشته‌ی مهربان از او می‌پرسد طلاهایش را کجا گم کرده و مجبور می‌شود توضیح بدهد (یاد جمله‌ی معروف والتر اسکات نمی‌افتید؟ «آه، اسیر چه تارهای درهم‌پیچیده‌ای می‌شویم، وقتی اولین نیرنگ را آغاز می‌کنیم»). فرشته‌ی مهربان دارد همان تکنیک معروف بازجویی پدر و مادر از کودک درباره‌ی «ظرف شکسته‌ی شیرینی»  را به کار می‌گیرد تا دروغ‌های پینوکیو را برملا کند (خود این روش هم در ذات خود فریبکارانه است، چون پرسنده تظاهر به بی‌اطلاعی و کنجکاوی می‌کند). فرشته که می‌داند پینوکیو دارد به او دروغ می‌گوید و احتمالاً باز هم دروغ خواهد گفت به پینوکیو می‌گوید: «خب، اگر طلاها را در جنگل همین نزدیکی گم کرده‌ای… می‌رویم و دنبالشان می‌گردیم و پیدایشان می‌کنیم؛ چون هر چیزی آنجا گم می‌شود همیشه آخرش پیدا می‌شود.» در این لحظه است که پینوکیو آرامشش را از دست می‌دهد و یک دروغ ناشیانه‌تر می‌گوید: «چهار سکه‌ی طلایم را گم نکردم، حواسم نبود و وقتی داشتی به من شربت می‌دادی آنها را قورت دادم.» پینوکیو که تلاش می‌کند خودش را از شر دروغی که گفته رها کند، به روشی متداول متوسل می‌شود و تقصیر را گردن فرشته می‌اندازد. آن وقت فرشته «گذاشت پینوکیو نیم ساعت گریه و زاری کند… این کار را کرد که به او درس سختی بدهد و او را ادب کند تا دیگر دروغ‌های شرم‌آور نگوید. دروغ زشت‌ترین کاری است که یک پسربچه می‌تواند بکند».

معلوم نیست کلودی اینجا منظور دیگری هم داشته یا نه: فرشته پینوکیو را زود می‌بخشد. با وجود شهرت تاریخی پینوکیو به دروغگویی، بقیه‌ی کتاب بیشتر از اینکه به دروغ‌گویی‌های او بپردازد قصه‌ی شیطنت‌هایش را می‌‌گوید. کلودی همگام با روسو داستان‌های زیادی روایت می‌کند تا نشان بدهد بزرگسال‌ها چطور بچه‌ها را به سمت کارهای خلافی سوق می‌دهند که بچه‌ها اگر به اختیار خودشان بود انجام نمی‌دادند. به‌علاوه، کلودی اشاراتی اغلب تلویحی و همراه با طعنه به سیاست اواخر قرن نوزدهم ایتالیا هم دارد. شاید کلودی از یک جهت مدافع (بیان) حقیقت باشد، اما از منظری دیگر ظرافت‌های ارتباطی و ضرورت تظاهر، طعنه و پوشیده‌گویی را هم درک می‌کند.

یک نمونه از ترفندهای جالب توجه کلودی این است: پینوکیو از فرشته‌ی مهربان می‌پرسد از کجا متوجه می‌شود که او دارد دروغ می‌گوید. فرشته جواب می‌دهد «پسر عزیزم، دروغ‌ها به‌سرعت برملا می‌شوند، چون دو نوع بیشتر نیستند: دروغ‌هایی که پاهای کوتاه دارند و دروغ‌هایی که دماغ دراز دارند. دروغ‌های تو از آن دسته‌اند که دماغ دراز دارند.»

این تقسیم‌بندی جالب ارزش آموختن دارد. دروغ‌هایی که پاهای کوتاه دارند شما را اندکی پیش می‌برند اما نمی‌توانند از حقیقت پیش بیفتند. حقیقت همیشه خودش را به دروغ پاکوتاه می‌رساند. دروغ‌هایی که دماغ دراز دارند آنهایی هستند که غیر از خود کسی که می‌گویدش برای دیگران هم معلوم است. این دروغ‌ها طرف را احمق جلوه می‌دهند. در هر دو حالت، به گفته فرشته‌ی اغلب فریبکار داستان ما، دروغ بد است چون برای دروغگو پیامد بدی دارد. نتیجه‌گیری فرشته‌ی مهربان مهم و جالب‌توجه است، چون اغلب استدلال‌های دیگری که در رد دروغ اقامه می‌شوند، می‌گویند دروغ بد است چون به کسانی که باورش می‌کنند ضرر می‌رساند. اما یک وجه دیگر ماجراـ همان‌طور که یک ایتالیایی دیگر، ماکیاولی، هم می‌گویدـ این است که باید از دروغ پرهیز کرد چون برای خود دروغگو عواقب منفی دارد. قصه‌گوی یونانی، ازوپ، هم همین استدلال را مطرح می‌کند و چکیده‌ی عمده‌ی استدلال‌های ارسطو در نقد دروغگویی همین است که دروغ بیشتر از همه برای آنکه می‌گویدش ضرر دارد.

در آخر داستان اینکه پینوکیو تبدیل به پسربچه‌ای واقعی می‌شود برای آن نیست که ارزش صداقت را آموخته، بلکه چنان که فرشته در خواب به او می‌گوید دلیلش آن است که «به‌خاطر خوش‌قلبی‌ات به تو پاداش داده می‌شود … پسرهایی که از پدر و مادرشان پرستاری می‌کنند و در سختی‌ها و مشکلات آنها را کمک می‌کنند شایسته‌ی ستایش و محبت‌ هستند، حتی اگر در حرف گوش کردن و خوش‌اخلاقی نمونه نباشند. سعی کن در آینده بهتر شوی تا خوشبخت شوی». پس خوش‌قلبی و نیت‌خیر است که باعث می‌شود پینوکیو پاداش بگیرد. دروغ‌های اندک و کج‌رفتاری‌هایش هم هیچ‌وقت از روی بدطینتی نبوده‌اند. اما پینوکیو خودش این درس را نیاموخته. وقتی به زندگی دوران عروسکی‌اش فکر می‌کند با رضایت خاطر زیاد از خودش گفت: «وقتی عروسک بودم چقدر مسخره بود و چقدر خوشحالم که تبدیل به پسربچه‌ای خوش‌اخلاق شده‌ام.» متوجه هستید که کلودی دارد به شخصیت دست‌ساخته‌ی خودش می‌خندد؟ پینوکیو هنوز یاد نگرفته پسربچه‌ی خوش‌اخلاقی باشد؛ فرشته هم به او همین را گفته. اما با حالتی ازخودمتشکر دارد به خودش تبریک می‌گوید، نه چون تصمیم گرفته پسر بهتری باشد، بلکه چون کارش را درست انجام داده. اگر قرار باشد از این قسمت داستان درسی بگیریم این است: برای اینکه پسر خوبی باشیم بیشترین تلاشمان را بکنیم، فراموش نکنید که ماجراهای پینوکیو به‌صورت داستانی دنباله‌دار در مجله‌ای مختص کودکان چاپ شده بود، و خشنودی پدر و مادر را به دست بیاوریم.

قبل از اینکه ‌ «پینوکیو» کلودی را بخوانم، فقط با نسخه‌ی والت دیزنی‌اش آشنا بودم و تصور می‌کردم پیام اخلاقی داستان این است: «حقیقت شما را آزاد می‌کند.» تا وقتی دروغ می‌گویید، دارید روی طناب دیگران بندبازی می‌کنید، اما هر وقت شجاعتش را به دست آوردید که هر آنچه در ذهنتان است بگویید و نگران آن نباشید که دیگران از شما می‌خواهند چه بگویید و چه بکنید، آن وقت است که به اصالت می‌رسید و پسربچه‌ی واقعی می‌شوید. البته به‌نظرم همین روایت از پینوکیو هم مزایای خودش را دارد و شاید همین نتیجه‌گیری به ذهن دیزنی خطور کرده باشد (که باعث شد کارتون را آن‌طور بسازد). اما علت اینکه داستان طولانی‌تر خود کلودی را ترجیح می‌دهم این است: شاید نویسنده قصد داشته باشد درس اخلاقی بدهد اما واقعیت این است که به قهرمان داستانش اجازه می‌دهد همان‌طوری رفتار کند که از یک پسربچه‌ی خردسال انتظار می‌رود. پینوکیو شیطان است، دروغ می‌گوید، قول‌وقرارهای صادقانه‌اش را زیر پا می‌گذارد، به‌خاطر عجله، بی‌تجربگی و برداشت اشتباه به انواع و اقسام دردسرها می‌افتد (این قصه‌ها برای شما آشنا نیست؟)؛ اما نهایتاً به‌هرحال قهرمان است، خوش‌قلب است، ژپتو را دوست دارد، و فرشته هم با بزرگواری به او پاداش می‌دهد که چیزی نیست جز تبدیل شدن به پسربچه‌ای معمولی.