تصویر اول:

چند سال پیش که برای نخستین بار با دکتر علیرضا ستایش، مدیر وقت برنامه مشترک سازمان ملل متحد ، درباره وضعیت ایدز گفتگو می کردم، او پس از پایان مصاحبه ، یک سنجاق سینه فلزی کوچک به شکل روبانی قرمز به من هدیه داد ؛ هدیه‌ای که خودش هم یکی از آن را در محل کار به کتش وصل کرده بود.
  
دکتر برایم تعریف کرد که روبان قرمز، نماد حمایت از بیماران مبتلا به ایدز است که افراد سالم و بیماران، آن را برای هشدار درباره پیشگیری از ایدز و حمایت از مبتلایان به آن استفاده می کنند و به همین خاطر، از دفتر سازمان ملل که خارج شدم روبان قرمز را به مقنعه ام وصل کردم. می خواستم بدانم واکنش مردم نسبت به آن نماد چیست ؟ آیا چیزی درباره اش می پرسند؟

از همان لحظه روبان قرمز مرا از بقیه آدم ها جدا کرد. یاد حرف رفیقی افتادم که می گفت غربت به خاک نیست،‌به باورهاست. من با آن روبان قرمز، در شهرم، در محله ام، میان مردمی که خیال می کردم می‌شناسم شان، غریبه شده بودم اما نه از آن غریبه ها که می شود او را به چای تعارف کرد یا احوالی از او پرسید، من غریبه ای خطرناک بودم، خطری زنده، مرگی که راه می رفت و نفس می کشید، نمادی از ایدز و مردن با درد.

تا رسیدنم به خانه واکنش های عجیبی دیدم، در صف اتوبوس چند نفری که چشم شان به روبان افتاد از صف خارج شدند؛ در تاکسی، دختر بغل دستی ام مدتی به روبان خیره شد و بعد خودش را تا حد ممکن کنار کشید و نرسیده به مقصد از راننده خواست پیاده اش کند؛ ترس راننده را هم از تصویر چشم هایش در آیینه تاکسی خواندم. او کرایه ام را قبول نکرد . با اخم گفت « نخواستم! » و من حدس زدم گشاده دستی همراه با گوشت تلخی اش، از سر لطف نبوده است بلکه می ترسید به پولی که می خواستم به او بدهم، دست بزند.

تصویر دوم:
ترم گذشته در دانشگاه، قرار شد یک بار دیگر با کمک یکی از اساتید تجربه ای شبیه ماجرای روبان قرمز را تکرار کنم با این تفاوت که مخاطبانم ، دانشجویان مقاطع بالای تحصیلی از رشته‌های روانشناسی و مشاوره بودند.

در آغاز کلاس، من، راه های انتقال ایدز را برای آنها توضیح دادم و بعد بنابر دروغی مصلحتی گفتم که بیمارم و به آنها شیرینی تعارف کردم و از خانم های دانشجو خواستم با من دست بدهند.

نتیجه تأسف آور بود. فقط یک نفر از خانم ها دوستانه با من دست داد و شیرینی اش را برداشت. باقی دانشجویان اما با وجود تحصیلات بالا از دست دادن با من طفره رفتند. یکی یواشکی به دستش عطرزد تا به خیال خودش ضدعفونی اش کند، یکی دو نفر خودشان را ناخودآگاه عقب کشیدند و گفتند شیرینی میل ندارند و آنها که از سر تعارف، شیرینی برداشتند هم، نخورده روی میز باقی اش گذاشتند.

وقتی گفتم ماجرا یک دروغ مصلحتی بوده است برای سنجش رفتارشان با بیماران مبتلا به ایدز در کلینیک، همه نفسی راحت کشیدند و ترس شان ریخت؛ برخی به خنده افتادند ، برخی بد و بیراه گفتند و یکی از خانم های دانشجو هم بغضش ترکید که « کار مسخره ای بود که دروغ گفتی!... خب ترسیدم چون من بچه کوچک دارم .... وقتی با شما دست دادم، حس می کردم دستم ویروسی شده ...»

از آنها پرسیدم اگر مراجعینی ناقل ویروس اچ آی وی بودند و در یک کلینیک روانشناسی با مشاور یا روانشناسی شبیه خودشان برخورد می کردند، چه احساسی داشتند ؟ پاسخ شان سکوت بود.

واکنش آن دانشجویان، با واکنش خیلی از آدم های عادی جامعه تفاوتی نداشت اما دردناک تر بود چون به واسطه رشته تحصیلی شان، باید مرهم درد آسیب دیده ها می شدند.

دست آخر، کلاس با قصه بیماری تمام شد که اچ آی وی را از والدینش به ارث برده بود، او را از مدرسه بیرون انداخته بودند چون خانواده ها نمی خواستند فرزندان شان کنار پسرکی ناقل اچ آی وی درس بخوانند در حالی که بیشترشان می دانستند ایدز از راه تزریق ، ارتباط جنسی نامطمئن و استفاده از فرآورده‌های خونی آلوده منتقل می شود پس چرا باید از درس خواندن کودکی بیمار در مدرسه می‌ترسیدند؟

به آنها نگفتم اما ،پسرکی که قصه اش را برایشان تعریف کردم حالا بزرگ شده است با تنفری عمیق از همه آدم هایی که از کودکی تحقیرش کردند و اجازه ندادند سال های زندگی کوتاهش، پرثمر باشد و مثل بقیه آدم ها نسبت به جامعه اش احساس تعلق کند.

تصویر سوم:

دیروز به عنوان کارشناس ارشد مشاوره، در همایشی مربوط به ایدز، شرکت کردم. وظیفه ام اطلاع رسانی درباره بیماری، راه های انتقال آن و پاسخ به پرسش های دانشجویان در این زمینه بود.

قرار شد هر کدام، روبانی قرمز را نیز به لباس مان بیاویزیم. نصب روبان ها به لباس آقایان مهمان در همایش را یکی از دانشجوهای کارشناسی ارشد که اتفاقاً او هم مشاوره می خواند، به عهده گرفته بود. اواخر همایش ،‌وقتی مهمان ناقل بیماری خداحافظی کرد، دانشجوی داوطلب نصب روبانها، دچار شوکی شدید شد؛ می لرزید؛ رنگش پریده بود و از ترس نفس نفس می زد و بقیه دانشجوها هم دورش حلقه زده بودند و دلداری اش می‌دادند.

فهمیدم جوانک دانشجو، وقت وصل کردن روبان قرمز به لباس بیمار ناقل اچ آی وی، که به عنوان مهمانی گمنام وارد همایش شده بود، بی احتیاطی کرده و سوزن روبان قرمز توی دستش فرو رفته و دست خونی اش به کت پیرمرد بیمار خورده است.

به حال خودش نبود، مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد، هی تکرار می کرد « انگشتم خونی بود... خورد به کتش... ایدز گرفتم ....» برایش توضیح دادم که علت حضورمان در همایش اصلاح همین باورهای غلط است ایدز با روبوسی و دست دادن و تماس با لباس فرد بیمار منتقل نمی‌شود!

تا مدتی انگار صدایم را نمی شنید. تا یک ساعت بعد سرانجام آرام شد و باور کرد که برخورد سرانگشت خونی اش با کت بیمار، راه انتقال ویروس نیست. هرچند دست آخر گفت « باشد مبتلا نشده ام! ولی می خواهم آزمایش تشخیصی بدهم. »

ما در همایش شرکت کرده بودیم تا به دانشگاهی ها، راه های انتقال ایدز را یاد بدهیم و از عواقب برچسب زنی به مبتلایان حرف بزنیم اما خودمان، همه ما که در آن همایش این طرف و آن طرف می‌دویدیم و با اعتماد به نفس دیگران را نصیحت می کردیم، از صمیم قلب انگار به آنچه در بروشورهای اطلاع رسانی نوشته بودیم و به زبان می آوردیم باور نداشتیم.

تصویر آخر- ایدز یک بیماریست، نه یک گناه و بر اساس آمار تخمین زده شده از سوی وزارت بهداشت، هم اکنون در کشورمان حدود 85 هزار مبتلا به آن وجود دارد که از این تعداد، حدود 50 هزار نفر با وجود همه آموزش ها، هنوز به بیمار بودن شان شک نکرده‌اند و نمی‌دانند که ناقل ویروس هستند و باقی مانده هم زیر فشار انگ و تبعیض از نظرها پنهان شده‌اند تا داغ ننگ روی پیشانی شان نخورد و مردم قضاوت شان نکنند و از سر ناآگاهی و کم دانشی از آنها فاصله نگیرند.

اختصاص دادن روزی از تقویم به این بیماری، گرچه اقدامی شایسته است اما معنایش این نیست که فقط یک روز از سال باید درباره راه های انتقال ایدز حرف بزنیم و به مردم درباره انگ زدایی از بیماران هشدار بدهیم و باقی روزهای سال فراموشش کنیم.

این درد، از تقویم های ما سر در نمی آورد و هر 24 ساعت ، چه روز جهانی ایدز باشد و چه روزی بی‌نام و نشان از تقویم، 6 هزار نفر را در منطقه خاورمیانه که ما هم جزئی از آن هستیم ، شکار می‌کند و بعد ، همان آدم های عادی که زمانی جزئی از ما بودند، می شوند کابوس های متحرک، غریبه هایی که از آنها بیم داریم، طردشان می کنیم و با رفتار ناخوش مان، قلب شان را از کینه و خشم لبریز می‌کنیم و آنوقت به نظرتان منطقی است که انتظار داشته باشیم آنها با ما همدل باشند و درباره بیماری شان به دیگران اطلاع دهند و پرهیز های لازم را رعایت کنند و از بدی های مان، ساده بگذرند؟