جلال کنارم بود که ترکش حنجرش را برید, خون با هیجان از گلوی بریده اش بیرون زد. بعد آرام آرام هرچه خون داشت از زخم گلویش جاری شد... هنگامه عملیات بود و انتقالش به عقب, ممکن نبود. دقایق زیادی گذشت تا شهید شد.

.... سال ها گذشت. دهه اول محرم بود, شب هفتم, شب حضرت علی اصغر(ع). دعوت شده بودم به دبیرستان شبانه روزی توحید. دور تا دور را سیاه پوش کرده و روی ان تصاویر شهدای مدرسه را نصب کرده بودند. شروع کردم به خواندن این بیت:

ای تیر حرمله تو بیا بر گلوی من/ تا نرود ابروی من پیش فاطمه...

ناگهان چشمم به تصویر جلال افتاد که سمت راست من نصب شده و به من می خندید. بغض گلویم را گرفت. جریان شهادتش را تعریف کردم. چه عزاداری شد ........

شهید جلال حسین پور