به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، يك كاربر شبكه هاي اجتماعي نوشت:

* امروز رفته بودم خونه یکی از اقوام که بچه اش تازه دنیا اومده بود. کوچولو فقط ۵ روز بود به این دنیا پا گذاشته بود. تو اون همهمه تبریک و احوالپرسی از مادره و صحبتهای خانمها با هم من فقط بیصدا ماته بچهه شده بودم. بعضی وقتا چشماشو می بست و یهو باز میکرد. برای خودش میخندید. بعضی وقتا گریه میکرد. قدرت نداشت اینور و اونور نگاه کنه یا دست و پاشو تکون بده. کلی لباس و پتو سرش بود که سرما نخوره. بعضی وقتا انگار چیزی بهش فشار می آورد و خلاصه بچهه کلا متعجب بود و نمیدونست چه واکنشی باید به این دنیای جدید داشته باشه و هی ترکیبی از واکنشهای مختلف رو بروز میداد. ها من ولی عاشق اون ریزه لبخنداش میشدم حتی دلم میخواست به من میخندید گرچه فکر نکنم تو اون سن اصلا بچه از اطرافش چیزی ببینه ولی خوب آرزو هست دیگه:)

* میگن بچه از ۴۰ روزگی روح داره حالا نمیدونم چرا هیچ چیزی از اون موقع یادمون نمیاد ولی احتمالا اولین سوالمون این بوده که اخه این چه دنیایی بود؟ من الان باید کلی گریه کنم و زحمت بکشم که بیان بهم غذا بدن، تمیزم کنن. اون جای کوچیکتر بودم که راحتتر بودم، همه اینا اتوماتیک بود! معلوم نیست بعدا که از این دنیا رفتیم چقدر رنج و عذاب دیگه باید بهمون اضافه بشه.

* این کوچولو یه برادر ۵ ساله داشت که به وضوح توی جمع کلافه بود. انگار از اینکه دیگه شخص اول خونه نیست و توجه ها معطوفش نیست حسودی میکرد طفلک. داشتیم می اومدیم یه نقاشی کشیده بود بهم داد. نقاشیه که زیاد معلوم نبود چی بود، ولی رنگاش خیلی خوب بود، یه سری خطوط نامنظم و دایره ای شکل که مثلا خونه و درخت میخواستن باشن، اما برام خیلی ارزش داشت، طوریکه دلم خواست بعنوان هدیه یه پسربچه ۵ ساله قابش کنم بزنم دیوار اتاقم یا ببرم محل کارم دیوار روبروم بذارم. حالا برام جالب بود پسره چرا بین اون جمع نقاشیه رو داد به منی که اولین بار میدیدم… مامانم میگه چون محو خواهره بودی حس کرده بچه ها رو دوست داری یا شاید چون زیاد محو بودی خواسته بگه من بچه بهتر این خونه ام. چقدر بچه ها خوبن و احساساتشون ملیح و رو هست و چقدر من عاشق این رو بودن حسهاشون هستم…