می سپارم به تو از چشم حسود چمنش

ساغر شکرانه

--------

دلم برای خودم می سوخت؛ فانتزی ها و رویاهایی که همیشه بخش مهمی از بودن دخترانه ام را شکل می دهد، حالا شکل اشک آلودی به خودش گرفته بود؛ نشسته بودم با خدا حرف می زدم؛ گاهی یکی به دو می کردم؛ گاهی التماس، گاهی فقط اشک؛ گاهی فقط یک بغضی که نگاهش رو به قبله بود... به خدا گفتم که خودش می داند من وقتی بعد از سه هفته و هنگام ترخیص از بیمارستان، آن هم روی ویلچری که مدتی با من بود، تازه فهمیدم همه ی سال های بعد را باید بدون پدرم سر کنیم، گله ای نکردم(آن موقع هم تا سال ها بعدش فانتزی های ترحم برانگیزی داشتم؛ حتی به جوانی هم که رسیدم، فکر می کردم حالا شاید اشتباه کرده باشیم و پدرم از سفر برگشت!) خلاصه خیلی درد و غصه های ظاهری و کوچک و بزرگ دیگر را هم برای خدا ردیف کردم که آخرش بگویم می بینی ارحم الراحمینم! از این دنیای بزرگت سهم ما یک آقا سید علی آقای خامنه ای شده است که دلمان با ذره ای توی هم رفتن ابروهایش هم می شکند؛ چه رسد حالا که جسم به جراحی سپرده...

فانتزی هایم شبیه هذیان ذهنی شده بود انگار؛ می گفتم ببین خدای توانایم! تو که می توانی از هر کدام ما یک سال کم کنی و به سلامت جسم او بیفزایی؛ معامله است دیگر؛ حضرتتان که ضرر نمی کند خب!... شماتتم نکنید، گفتم که فانتزی... گفتم که هذیان... عشق ندیده ای که گاه با جنون همراه می شود؟

واقعیتش رگه هایی از جنون را در خودم می دیدم همان صبح که خبر رسید، وقتی بیرون ورودی مترو ایستاده بودم رو به دیوار و شانه هایم می لرزید و صورتم خیس بود...

تا شب اما با دیدن عکس های بعد عمل و شادابی و نشاط مومنانه اش، عقلم برگشته بود! شکر می کردم که هست و بر ما می تابد و اگر گاهی ابر جلوی خورشید را نگیرد، ما انگار یادمان می رود که باید اول شکر داشتنش را کرد و بعد التماس ماندنش را؛ و اصلش شکر نعمت، نعمتت افزون کند و همین شکر بودنش انگار که التماس ماندنش باشد... می دیدم که چقدر خوب است که هست، که خنده هایش دلمان را جلا می دهد و دیانت و سیاست و عقلانیتش دنیا و آخرتمان را... می دیدم که آدم های معمولی هم که گاهی مشکلات زیاد یا حوصله ی کم، خسته شان می کند و غر می زنند، چه ترسیده اند که اگر روزی او نباشد... می دیدم که همه مان یادمان افتاده که شاید نعمتی از دستمان برود...

شاید برای همین بود که این بار آن دعای همیشه ام که خدایا! مرگ حق است، اما روزی که قرار شد حضرتش را ببری، من نباشم، دیگر دعای اولم نبود؛ دعای اولم این شد که خدایا! کمکم کن تا جوان حزب اللهی ای باشم که رهبرم و مرجع تقلیدم و نایب امام زمانم از من می خواهد که او همانی را از من می خواهد که تو بخواهی و این بزرگترین شکر نعمت بودن اوست...