17/شهریور
 
توی کلاس همه قد کشیده بودند، جز ما دو  نفر. چقدر وسط حیاط مدرسه بسکتبال بازی کردیم که قدمان بلند شود؛ نمی شد.
اولین سالی بود که روزه می گرفتیم. مصطفی از کجا یاد گرفته بود نماز شب بخواند نمی دانم. به من هم یاد داد. قرار گذاشتیم نماز شب بخوانیم و برای هم دعا کنیم. قبل از سحری بلند می شدیم، نماز شب می خواندیم و آرزو می کردیم قد بکشیم. من برای مصطفی دعا می کردم و مصطفی برای من.
 
مصطفی قد کشید؛ یک سر و گردن از همه ی ما بالاتر.
 
اتاق به اتاق می رفتیم و با بچه های خوابگاه حرف می زدیم؛ آذر 79 بود. دنبال این بودیم توی دانشگاه کانون نهج البلاغه راه بیندازیم. میخواستیم نهج البلاغه را بیاوریم توی زندگی بچه ها. واقعا دغدغه مان بود. سراغ هرکس می رفتیم، می گفت «کار سختیه. »    
 
اما بین ما، مصطفی از همه سرسخت تر بود؛ کوتاه نمی آمد. در جواب این حرف می گفت «یه یا علی بگو، پاش وایستا. »
     
هرچه زدیم، نتوانستیم خیلی از بچه ها را راضی کنیم کمکمان کنند. مصطفی می گفت ما نباید بشینیم تا همه چی آماده بشه. باید کار کنیم. آن قدر هم پای حرفش ایستاد تا کانون راه افتاد. کنار بهداری دانشگاه یک اتاق گرفتیم و با برگزاری جلسه های بحث و درس شروع کردیم. حالا بعد ده دوازده سال هنوز کانون نهج البلاغه سرپاست.
 
نان سنگک گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی.
 
میگفت «بچه بودم، یه بار نون سنگک خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نونواها بابت اینا پول میدن.»
 
رفته بودیم سخنرانی حاج آقا خوش وقت. بعد از سخنرانی دور حاج آقا جمع شدیم.    
 
مصطفی پرسید «حاج آقا ظهور نزدیکه؟»   
                   
حاج آقا گفت «تا شما تو نطنز چی کار کنید. »  
 
مصطفی گفت «یعنی ظهور ربط به این داره که ما اون جا چه کار می کنیم؟»
 
حاج آقا گفت «آره بلاخره ارتباط داره. شما برید نطنز کار کنید، کوتاه هم نیاید. یه ثانیه رو هم از دست ندید. با چراغ خدا برید سرکار، با چراغ خدا هم برگردید. »
 
بهانه زیاد بود برای این که کار را ول کنیم و برویم، ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت. حاج آقا گفته بود رهبر چقدر پیگیر بحث هسته ای است. ورد زبانش شده بود «باید کاری کنیم از دغدغه های آقا کم بشه. »
 
نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون داشت یک کلیپ از امام زاده علی اکبر چیذر و قبر شهدا نشان می داد. محو تماشا شده بود، رو کرد بهم گفت «عجب جای خوبیه. قول میدم تا پنج شنبه ببرمتون اون جا. »
 
جمعه ی همان هفته همه مان چیذر بودیم؛ مصطفی بهانه شد که همه بیایند.
 
شادی روح همه ی شهدای اسلام بلاخص شهدای 17 شهریورصلوات
 
اللهم عجل لولیک الفرج