من پانزده ساله بودم که مرحوم آقای اشراقی با خواهرم ازدواج کرد و داماد ما شدند. یک روز ما منزل ایشان دعوت داشتیم. همین که من و امام با هم وارد شدیم، دیدیم آقای اشراقی دارند به استقبال می آیند. 

من به امام گفتم: سلام کنم، آقا؟. گفتند: واجب نیست.

من هم رویم نشد که سلام نکنم به همین دلیل از داخل باغچه رد شدم که با آقای اشراقی روبرو نشوم.

منبع: سیره آفتاب، ص 94، زهرا مصطفوی، شاهد بانوان، ش 149