به گزارش پارس به نقل از جام جم آنلاین، دلم هوای باران ناب خدا را داشت. نون عباسعلی که با کلی شیر محلی و آردِ به دستِ خاله کبری آسیاب شده… وای اصلا حواسم نبود. هوا الان در مشهد اردهال سردتر از سرد است. جانم کرسی… جانم حال و هوای شب نشینی. جانم بوی زغال و تنباکوی قلیان عزیز.


فکر می کردم از کدام راه باید فرار کنم تا برسم به دشت همیشه بهشت اردهال. ماشینم از جاده قم، به سمت کاشان می دوید. تابلویی هدایتم کرد به آن سوی کوه ها. جایی که بی شک خدا نزدیک تره! چون در شب ها ستاره هاش نزدیک ترند. اطراف اتومبیلم تا چشم کار می کرد تپه بود و کوه. احساسم این بود خدا بخشی از تابلوهای دل انگیز کوه و جاده و تپه و… جا گذاشته اینجا.

مسیر خلوت و کم تردد. گاهی ماشینی از رو به رو می آمد و چراغی می زد که یعنی سلام خوش آمدی به ده دل.

از دور گلدسته های امامزاده سلطان علی معلوم شد. سلام دادم. صدای پای آب. نزدیک و نزدیک تر می شد! آری؛ « اهل کاشانم، اما شهر من گم شده است» . پای امامزاده، توی حیاط کنار حوض، سهراب خوابیده! (سهراب سپهری)

گاهی حس می کنم اگر می شد فارغ از دیده و آمال و هزار تا زنجیر به پا، پا می داد و وا می دادم به این ثبات. یقینا کنار رود جاری که در گوشه و کنار این ده دیده می شه، می نوشتم چند خط، خط دلی… سهراب نمی شدم، الهام که بودم. لااقل خسته نبودم! بگذریم… .

از یک سراشیبی تند که انگار هواپیمایی بر زمین می نشیند، قلبم هرّی ریخت روی آسفالت نو و ماشین ندیده. روی نم باران، تصویر گنگ و بارونیِ گلدسته ها نمایان بود.

السلام علیک یا حضرت سلطان علی بن محمدباقر (علیه السلام)

سلام سهراب جان.

از همه جای ایران و کشورهای دیگر آمده اند اینجا. عجیب است. اصلا فکر نمی کردم روستای مادری ام لو رفته باشد. واااااای همه پیدایش کرده اند این بهشت گمشده را. یعنی به واسطه قالیشویان، یا گلابگیران یا نان داغ و زیارت و سهراب یا پاکی دل و جان مردمش همه اینجا هستند؟ یا که اینها هم فرار کرده اند. نمی دانم!

پارک می کنم در پارکینگی خلوت. مردی با لهجه زیبای اردهالی به استقبالم می آید. زنان مهربان و سختکوش، در گوشه ای در دالان های معمارگونه به سبک طاق ضربی زیر طاق نشسته اند تا نان ها و شیرمال ها و برگه های زرد آلویشان خیس نشود از برکت خدا. نزدیک می شوم. پیش دستی می کنم برای سلام. آنها نه به واسطه اندک شناختی که مردم بر من داشته اند بل برای دل آهنگ گونه یشان، زلال استقبالم کردند.

وارد حیاط می شوی. نخل چوبی قدیمی که قدمتش بیش از ۱۲۰۰ سال و یک سنگ بزرگ گود تراشیده که درست در جلوی در است، تو را مجنون این ابهتِ قدمت و اصالت می کند. به ناخودآگاهت سفر می کنی. وقتی به خود می آیی که با ظرفی روی مزار شهیدان آب ریخته ای که از اقوامند. همه یا کوچه بالایی یا پایینی یا رو به رو یا در همان خانه مادربزرگی ات پرواز کرده اند. (شهیدان اردهال)

چادرم خیس شده از نم باران. با گوشه ای از آن نام سهراب را که خواسته: نرم و آهسته بروم تا ترک برندارد چینی نازک تنهایی اش را که حال زیر گِل و باران قایم است پاک می کنم و به آهستگی زیر لب می گویم: آب را گل نکنید، سهراب تشنه است هنوز… .