امروز با بعد جدیدی از خودم آشنا شدم. بعدی که خودمم از پیدا کردنش شگفت زده شدم. روزی که این بچه‌های زیبارو پیدا کردیم فکرشم نمی‌کردم که تا این حد دلبسته‌شون بشم.
چشم‌هاشون نمی‌دید و حالشون خیلی خوب نبود. معصوم بودن و بی پناه و انگار که به یه آغوش گرم رسیده باشن، کنار ما پناه گرفتن. قرار بود چند روزی مهمون ما باشن تا بهتر بشن اما شد یک ماه و بعد از یک ماه انگار که یکی از ما شده بودن. دردسرشون کم نبود اما انقدر شیرین بودن که این میزان از شیرینی دردسرهاشونو از یادمون می‌برد.
روزی که حالشون بد شد و بردیمشون دامپزشکی، روزی بود که به شدت سرمون شلوغ بود و برنامه‌هامونو بهم ریختن. اما چشم دوختن به نگاه معصومشون و حس عمیق آرامشی که توی آغوشم داشتن، باعث شد فقط و فقط به بهترشدنشون فکر کنم و تمام دغدغه‌هام یادم بره. حس اینکه سه تا موجود زنده وجود دادن که نفسشون به دست ما بنده یکی از عجیب‌ترین حسای دنیا بود برام.
از وقتی چشماشون باز شد مارو دیدن و باورشون شده بود که مادرشونم.
امشب ببری کوچولو تنها شد و دوتا برادراش از پیشمون رفتن. رفتن تو خونه‌های جدیدشون و موقع خداحافظی، انگار که یه بخشی از وجودم جدا میشد. باورم نمیشد که به خاطر رفتن این دوتا تا این حد غمگین بشم و چشمام تر بشه. (از راست به چپ) ببری، منگولی و جگوار، هر جا که برین هر اسم جدیدی که داشته باشین، جزو خاطرات قشنگ من باقی می‌مونید و من هرگز فراموشتون نمی‌کنم عزیزای دلم
به تاریخ نوزدهم مهرماه نود و هشت