همدان سرد بود... نفت نبود... مدرسه ها تعطیل شدند... من نوجوان و کنجکاو ماندم و کتابهای داستانم و از الدوز و کلاغها و الدوز و عروسک سخنگو تا بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری..... برف می آمد و زمین از دانه های سپید خداوند پر می شد ....و راستی ..چرا دیگر برف هم نمی بارد؟؟.....آن روزهای دل انگیز تعطیلی مدارس چه خوب بودند!! ( بسکه آموزش و پرورش در کشور ما بد است) ...لحظه گرفتن این تصویر را خوب به خاطر دارم ،،،در یک بعد از ظهر دل انگیز زمستانی در چهارده سالگی.....و من با چیزی که مهمترین عنصر آن سالها بود عکس گرفتم - پیت‌های خالی نفت !!!
من با آن اورکت سبز یشمی که محبوب ترین بالاپوش آن سالهای همه جوانها بود ، و با کلاه معروف به کلاه صمد بهرنگی که با عشق - پس از خواندن داستانهایش برای خودم خریده بودم ...احساس می کردم مبدل به ماهی سیاه کوچولویی شدم که حرکت شجاعانه خویش را ، خلاف جریان رود باورها ، آغاز کرده است..... می خواستم نویسنده بزرگی بشوم و بچه های آینده ....قصه های مرا بخوانند .....
من پر از وسوسه‌های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یک سپیده‌ی طوسی سرد
مسخ یک عشق پر آوازه شدن
کمکم کن…کمکم کن…
نذار این گمشده از پا در بیاد
کمکم کن… کمکم کن…
خرمن رخوت من شعله می‌خواد
کمکم کن… کمکم کن…
من و تو باید به فردا برسیم
چشمه کوچیکه برامون
ما باید بریم به دریا برسیم
....... و سالها گذشت..