پسرکم بالاخره رفتی کلاس هفتم دوره ی ما میگفتند دوم راهنمایی میدانم همیشه عجله داری برای بزرگ شدن همیشه مرا مواخذه میکنی که چرا زودتر تو را به دنیا نیاوردم چون اگر همان سالهای اولی که ازدواج کرده بودم تو به این دنیا امده بودی الان هجده یا نوزده ساله بودی همیشه به تو میگویم کاش هم سن تو بودم و تو میگویی کاش من جای تو بودم مامان و مدرسه نمیرفتم ولی من هیچ وقت دوست ندارم تو جای من باشی جای دخترک دیروزی که کودکی او و هم سن و سالانش ختم میشد به رنگهای تیره ، مقعنه های چانه دار بلند،ناظم های پیر و بداخلاق که انگار ارث پدرشان را از ما میخواستند، جنگ،تحریم،صدای رژه و مارش های نظامی که گاه و بیگاه از سر کوچه هایمان میگذشت برای تشییع پیکرهای پر پر شده ی شهیدان،زمستانهای سرد،صف طویل شیر و نفت و اجناس کوپنی،عروسیهای بی سر و صدا برای احترام به خانواده های عزیز از دست داده در جنگ...نه پسرم جای خودت بمان و پافشاری کن که جای من و هم نسلان سوخته ی من نباشی
پاییز که مشود دلم میگیرد برای اینهمه کودکیِ از دست رفته