پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- احمد محمدتبریزی- حسین که علاقه زیادی به درس داشته از همان دوران مدرسه تصمیم می‌گیرد در دانشگاه تهران قبول شود. پس از شهادتش نتیجه درس خواندش را می‌گیرد و خبر قبولی‌اش در دانشگاه را به خانواده‌اش می‌دهند. مرتضی هادیان پدر شهید که چین و چروک‌های صورتش خبر از سختی‌های بسیار و گذشت روزگار می‌دهد، پس از فوت همسرش در جوانی به تنهایی حسین و دو برادر دیگرش را به چنگ و دندان می‌کشد و بزرگ می‌کند. پدر شهید که زمانه سختی‌های زیادی را به او داده در گفت‌وگو با ما با مرور خاطرات حسین از روزهای با هم بودن و زمان شهادت فرزندش می‌گوید. او با افتخار می‌گوید که در تمام طول عمرش کار کرده و نگذاشته لقمه حرامی وارد خانه‌اش شود. پدر شهید حسین هادیان 75 سالگی را رد کرده و با وجود کسالتش، با گذشت این همه سال همچنان وقتی می‌خواهد از حسین بگوید چشمانش از شوق می‌درخشد. حسین برای او خاطرات زیادی را زنده ‌می‌کند.

حاج‌آقا گفت‌وگو را از زمان تولد شهید شروع کنیم. پسرتان کجا و چه زمانی به دنیا آمد؟

شهید در محله صد دستگاه به دنیا آمد. خانه برادرهایم بودم که همان جا متولد شد. 18 ساله که شد مادرش سرطان گرفت و از دنیا رفت. بنده خدا جوان بود و 30 سال بیشتر نداشت که از دنیا رفت. پس از فوتشان من هم دیگر زن نگرفتم و بالا سر بچه‌ها بودم تا بزرگ شوند. خیلی بدبختی کشیدم تا اینها را بزرگ کردم. من هم پدرم بودم و هم مادر. کسی را نداشتیم. بعد از فوت مادر، ‌حسین عازم جبهه شد. هنگام شهادتش به ما خبر دادند که جنازه‌اش را آورده‌اند. بعد هم پیکرش را به بهشت‌زهرا بردیم و در قطعه 53 خاک کردیم.

حسین فرزند چندمتان بود؟

فرزند اول و بزرگم بود. غیر از حسین دو پسر دیگر به نام علی و حسن دارم. چهار، ‌پنج سال طول کشید تا خدا دو بچه دیگر به ما داد. علی، حسین را خیلی دوست داشت. علی، مادر که نداشت و من و حسین او را بغل می‌کردیم به پارک می‌بردیم. حسین هم خیلی زحمت علی را کشید. من به همراه حسین و حسن، علی را بزرگ کردیم. خدا مادرشان، فاطمه هدهدی را رحمت کند، خیلی زن خوبی بود.

چه سالی به دنیا آمد؟

حسین متولد بیستم شهریور سال 1347 بود. شهید در ماه محرم به دنیا آمد و به همین خاطر اسمش را حسین گذاشتیم.

ارتباط‌ حسین با برادرهای کوچک‌ترش چگونه بود؟

ارتباطشان خیلی خوب بود. آنها کوچک‌تر بودند و حسین هوایشان را داشت. خیلی با هم دوست بودند.

رابطه‌اش با شما خوب بود؟

آره! خیلی خوب بود. در نامه‌هایش خیلی به برادرانش توصیه کرده مواظب بابا باشید. نوشته بابا تنهاست و برای ما زحمت زیادی کشیده و مواظبش باشید. در نامه‌هایش بیشتر از این موارد برای برادرانش می‌نوشت.

برایتان سخت نبود در نبود مادر شهید بچه‌ها را بزرگ کنید؟

خیلی برایم سخت بود. نبود زن در خانه خیلی سخت است. همسرم چراغ خانه‌ام بود و بسیار دلتنگش می‌شوم. نبودنش برای همه‌مان سخت بود.

حسین به شما کمک هم می‌کرد؟

آره! حسین از همان بچگی خیلی کمک حالم بود. بچه که بود، نان و سبزی می‌خرید و در خانه هم کمک می‌کرد. خانه را تمیز و جارو می‌کرد.

بچه ساکتی بود یا شیطنت می‌کرد؟

نه، بچه ساده‌ای بود. شیطنت نمی‌کرد. از همان بچگی نمازش را می‌خواند و روزه‌اش را می‌گرفت. اصلاً اهل بازی در کوچه‌ نبود. دنبال فوتبال و توپ و اینها نبود. نمازش را می‌خواند و ماه رمضان که می‌شد روزه‌اش را می‌گرفت. چقدر من و برادرهایش را دوست داشت. همه‌مان را دوست داشت که بلند شد و رفت جبهه. بچه باخدایی بود. خیلی عالی بود. دلم خیلی برایش می‌سوخت. هرشب برایش فاتحه می‌خوانم.

اوقات فراغتش را چه کار می‌کرد؟

بعد از مدرسه رفتن تمام فکر و ذکرش مشق‌هایش بود. از مدرسه می‌آمد مشق‌هایش را می‌نوشت درسش را می‌خواند و برای فردا آماده می‌شد.

زمان انقلاب شهید در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد؟

زمان انقلاب سنش خیلی پایین بود و درس می‌خواند. فکر کنم زمان انقلاب هشت سالش بود و در مدرسه درس می‌خواند. با این حال من خودم که در راهپیمایی‌ها می‌رفتم حسین را هم با خودم می‌بردم. با حسین تا میدان فردوسی می‌رفتیم و برمی‌گشتیم.

درسش را تا چه مقطعی ادامه داد؟

ابتدایی و راهنمایی را که رفت و 12 سالش که تمام شد گفت می‌خواهم به دانشگاه بروم. از همان زمان تصمیمش را گرفته بود که به دانشگاه برود. درس‌هایش را به خوبی خواند و بعد از شهادتش خبر قبولی‌اش در دانشگاه تهران آمد. گفتم بچه‌ام شهید شده، قبولی‌اش را برداشت و رفت. وقتی خبر قبولی‌اش در دانشگاه تهران را آوردند گفتم این را بردارید و به کس دیگری بدهید، چون دیگر بچه‌ام شهید شده است.

درسش خوب بود؟

درسش عالی بود. درسش خوب بود که دانشگاه تهران قبول شد وگرنه قبول نمی‌شد.

خاطرتان است شهید چه سالی به جبهه رفت؟

دقیق نمی‌دانم ولی یادم است اول انقلاب بود. فکر کنم چهار، پنج سال از انقلاب گذشته بود که به جبهه رفت. این بچه در راه خدا رفت. واقعاً بچه خیلی عالی بود. روز خاکسپاری‌اش همه گریه می‌کردند. چون مادر هم نداشت برایمان خیلی سخت‌تر بود.

در رابطه با جبهه رفتن یا نرفتنش با حسین صحبت کردید؟

نه! من حرف خاصی نگفتم. اگر هم چیزی می‌گفتم به حرف من گوش نمی‌داد. آن زمان بچه‌ها شوق رفتن به جبهه را داشتند. برادر دیگرش حسن هم دو بار به جبهه رفت که یک دفعه‌اش خودم او را از وسط منطقه برگرداندم. بعد از شهادت حسین، حسن هم به جبهه رفت که من به بخشی که خدمت می‌کرد، رفتم و گفتم بچه من تازه شهید شده و این بچه را باید الان برگردانید. رئیسشان هم همانجا بیسیم زد و گفت که حسن هادیان را هرجا که هست زود برگردانید، پدرش ناراحت است و باید زود برگردد. بعد از آن حسن را به خانه آوردم.

آخرین باری که به جبهه رفت حرف خاصی به شما نگفت؟

نه، چیز خاصی نگفت. کمی ناراحت بود و می‌دانست که با رفتنش من دست تنها می‌شوم. شاید اگر به من می‌گفت من نمی‌گذاشتم برود. غروب آفتاب بود که راهی جبهه شد.

پشت سرش بدرقه‌اش کردید؟

نه، بدرقه‌اش نکردم. شما نمی‌‌دانید بچه برای پدر و مادر چقدر عزیز است. الان من این حرف‌ها را می‌زنم اما آن زمان اگر تکه تکه‌ام می‌کردند، نمی‌گذاشتم برود. هیچ پدر و مادری راضی نمی‌شود بچه‌اش جلوی گلوله برود. می‌دانید بزرگ کردن بچه چقدر زحمت دارد. قبول دارم که برای دفاع از کشور به جبهه رفته ولی هیچ پدر و مادری قلباً راضی نیست بچه‌اش جلوی گلوله قرار بگیرد.

از نحوه شهادتش خبر دارید؟

نه! چیزی به ما نگفتند. با علی دم در حیاط نشسته بودیم که در زدند و به من یک نامه دادند و گفتند فردا پسرت می‌آید. نامه را باز کردم و دیدم یک 50 تومانی در نامه است. 50 تومانی را حسین در پاکت گذاشته بود. فهمیدم یک چیزی شده. نزدیک غروب همسایه‌ها را صدا کردم. حسن گفت به سردخانه برویم و ببینیم چه شده است. پیکرش را در سردخانه دیدیم. فردا صبح تابوت‌هایشان را با ماشین به مسجد آدینه آورند و از آنجا هم به بهشت زهرا رفتیم. فقط همان 50 تومان را در پاکت گذاشتند و آن شخص موقع دادن پاکت گفت فردا بیایید. منظورش این بوده که یعنی جنازه‌اش را فردا می‌آورند.

پیکرش را دیدید؟

بله! خودش را که ندیدم و پیکرش را دیدم. پنج، شش ماه جبهه بود و من دیگر او را ندیدم و فقط نامه می‌داد. جنازه‌اش را اینجا دیدم. در بهشت زهرا رویش را باز کردم و صورتش را دیدم. همه صورتش سیاه شده بود. من سواد خواندن نامه و وصیتنامه‌اش را نداشتم و برادرانش برایم می‌خواندند. فکر کنم نامه و وصیتنامه دست آنها باشد. اعلامیه‌هایی که از بنیاد پخش کردند را هنوز نگه داشته‌ام. دلم نمی‌آمد بریزمشان دور. رفتن حسین خیلی برایم سخت بود.

بعداً از دوست‌هایش درباره حسین نپرسیدید؟

خیلی دوست نداشت. دوستانش آنهایی بودند که با او به جبهه رفتند و بیشترشان هم شهید شدند. بچه‌ام در راه خدا رفت. فقط بچه ما که نبود بچه‌های زیادی از خانواده‌های دیگر شهید شدند.

حسین تا به حال از آرزوهایش با شما صحبت کرده بود؟

نه چیز خاصی نمی‌گفت. نگفته بود چه آرزویی دارد. اما بچه 18 ساله تنها آرزویش این است که درسش را بخواند تا به جایی برسد. حسین هم با علاقه‌ای که به درس و دانشگاه داشت حتماً همین آرزویش بود.

خاطره‌ای از شهید برایمان بگویید.

اوایل زیاد به خوابم می‌آمد اما حالا دیگر نمی‌آید. یک بار خواب دیدم که از خیابان محل سکونتمان وارد شد و در یک دستش قرآن گرفته بود و در یک دستش برنج و گوشت و روغن. با آنها به خانه آمد و مشغول بگو بخند شد. وقتی که از خواب بیدار شدم دیدم از حسین خبری نیست.

بعد از گذشت این همه سال از شهادت حسین و با وجود کسالتی که دارید همچنان بر سر خاک حسین می‌روید؟

سال نو که می‌آید بر سر خاکش می‌رویم. عیدها سر مزارش می‌رویم و برایش گل می‌بریم و خیرات می‌کنیم. گاهی هم برایش‌ آش می‌پزیم و در بهشت زهرا برایش خیرات می‌کنیم. اوایل‌ خودم می‌توانستم به بهشت زهرا بروم و با ماشین بنیاد می‌رفتم اما الان باید همراه پسرهایم بروم. همراه آنها سر خاک مادرشان هم می‌رویم. سالی پنج، شش دفعه به بهشت زهرا می‌رویم. هنوز با گذشت این همه سال وقتی عکس‌های حسین را می‌بینم گریه‌ام می‌گیرد و دلم برایش می‌سوزد.