فرهاد در گوشه ای از شعبه 268 دادگاه خانواده نشسته بود و مطالبی را روی کاغذ سفید می‌نوشت تا به عنوان لایحه به پرونده دادخواست مهریه همسرش اضافه کند. هنگام نوشتن گاهی سرش را بلند می‌کرد و از پنجره به بیرون زُل می‌زد، چهره و اندامی درشت داشت که قامت مردانه‌اش را به رخ می‌کشید. به نظر می‌رسید با آن نگاه اندیشناکش توجهی به آسمان دودآلود تهران ندارد و به جای آن گذشته‌اش را ورق می‌زند...

ماجرا از 23 سال پیش شروع شد. در یک روز بهاری که ترنم باران، زیبایی شهر را دو چندان می‌کرد دختران خوابگاه دانشجویی پشت پنجره جمع شده بودند. در همان جا و همان لحظات فرهاد داشت نجاری می‌کرد که یکی از دخترها نظرش را جلب کرد. دختری که بشدت شبیه خواهرش بود و سال‌ها پیش به خارج از کشور مهاجرت کرده بود. بهانه‌ و فرصتی پیدا کرد و پنهان از دیگران موضوع علاقه‌مندی‌اش را مطرح کرد، اما دختر اهمیتی نداد و رفت. ولی فرهاد از فکر این دختر جوان بیرون نرفت. با گذشت زمان همه چیز فراموش شد اما سه ماه بعد در حال نصب سفارش چوبی یک آپارتمان بود که ناگهان با دیدن صحنه‌ای خشکش زد؛ همان دختر دانشجو را دید که در آشپزخانه داشت شربت درست می‌کرد. چند دقیقه بعد معلوم شد که اسم‌اش «لاله» است و اهل شهرستان که آمده به فامیل‌هایش سر بزند. فرهاد تا پایان کار فکر کرد و قبل از رفتن موضوع خواستگاری را پیش کشید.

چند روز بعد نخستین دیدارشان در پارک نزدیک خوابگاه اتفاق افتاد، فرهاد یک دسته گل سرخ به دست داشت و نخستین جمله‌ای که لاله به زبان آورد این بود: «شما همیشه برای دخترها گل می‌برید؟» و فرهاد جواب داده بود: «نه...نخستین بار است، اما اگر با من ازدواج کنی قول می‌دهم همیشه یک دسته گل توی خانه مان باشد...»

اما لاله قول ازدواج به فرهاد نداد و همه چیز را به موافقت پدر و مادرش موکول کرد که صدها کیلومتر دورتر از تهران زندگی می‌کردند. همان هفته فرهاد به خواستگاری رفت، اما پدر لاله داشتن کارت پایان خدمت را پیش کشید. فرهاد دو سال در آرزوی ازدواج با این دختر ماند و دلش به چند تماس تلفنی خوش بود تا اینکه کارت پایان خدمتش را به پدر لاله نشان داد ولی خانواده لاله بهانه آوردند که «کار درست و حسابی نداری.» دو سال دیگر هم گذشت تا یک شرکت تولید مبل راه انداخت، اما باز هم پدر دختر شرط خرید خانه شخصی را مطرح کرد و سه سال هم طول کشید تا صاحب یک خانه بزرگ شود. بعد گفتند که باید یک خودروی گرانقیمت برای لاله بخری، بالاخره آنقدر بین تهران و شهرستان رفت و آمد کرد و واسطه فرستاد تا به ازدواج آنها راضی شدند. هفت سال از نخستین دیدار فرهاد و لاله گذشته بود که روز «بله‌برون» رسید. در شرط جدید، مهریه 2000 سکه طلا به میان آمد ولی فرهاد همچنان پافشاری کرد و حتی پیشنهاد داد با 2500 سکه دختر مورد علاقه‌اش را عقد کند. یک مراسم مجلل ترتیب داد و سرانجام زندگی مشترک فرهاد عاشق با دختر مورد علاقه‌اش آغاز شد. لاله کارش در آزمایشگاه را ترک کرد و سرگرمی‌اش شد رفتن به کلاس‌های زبان و نقاشی و شنا؛ حتی سفرهای داخلی و خارجی آنها به راه بود و فرهاد نمی‌گذاشت آب در دل همسرش تکان بخورد، تا اینکه...

در لحظاتی که فرهاد در مقابل قاضی «حسن عموزادی» کاغذ سفید لایحه را سیاه می‌کرد، 14 سال از زندگی مشترکش با لاله می‌گذشت و به یاد می‌آورد که در آن سال‌ها چند بار دلش شکسته بود، اما به روی خودش نیاورده بود. نخستین بار بر سر موضوع بچه دار شدن با هم اختلاف پیدا کرده بودند. سال سوم زندگیشان بود که لاله آب پاکی را روی دست شوهرش ریخت و اعلام کرد باید شوهرش را خوب بشناسد تا بچه دار شوند و بهتر است تا 10 سال دیگر حرفش را نزنند. فرهاد روی قولش در مورد گل‌های سرخ هم باقی ماند و تا سال هفتم همیشه با دسته گل‌های سرخ به خانه می‌آمد، اما یک سفر کاری باعث وقفه در خرید گل‌های سرخ و بهانه مشاجره جدیدی بین آنها شد.

سال دهم ازدواج بود که لاله بتدریج دچار بیماری افسردگی شد و دو سال زیر نظر مشاور قرار گرفت. در دوازدهمین سالگرد ازدواج آنها بود که لاله از حال رفت و خیلی زود معلوم شد اقدام به خودکشی کرده است. فرهاد همان شب پس از رساندن لاله به بیمارستان و بازگشت به منزل وصیتنامه‌ای از همسرش پیدا کرد. لاله نوشته بود بعد از مرگش چمدان سیاه بزرگی را به دست خواهرش برسانند. فرهاد برای نخستین بار از روی کنجکاوی محتویات چمدان را بررسی کرد و از دانستن واقعیتی تلخ سرش گیج رفت و روی پیشانی‌اش عرق نشست، تا صبح در گوشه‌ای کز کرد و به فکر رفت. او فهمیده بود که همسرش به مرد جوانی دل بسته و صدها سطر به یاد او نوشته است، فرهاد حتی پیامک‌های عاشقانه‌ای را در گوشی موبایلش شناسایی کرد، هر چند سند و شاهدی درباره این آشنایی پنهان پیدا نکرد. با آنکه فرهاد نسبت به همسرش دل‌چرکین شده بود چند روز بعد از مرخص شدن لاله از او خواست به زندگی دوران عاشقانه‌شان برگردند و همه اشتباه‌های یکدیگر را ببخشند. در مقابل لاله همه چیز را انکار کرد و در مورد خواندن دفترچه شخصی‌اش به شوهرش اعتراض کرد، کار به مشاجره کشید و فرهاد برای نخستین بار دست روی همسرش بلند کرد، انگار عشق از آنها رو برگردانده و تبدیل به نفرت شده بود. بتدریج افسردگی لاله بیشتر شد و با کمک وکیلش مهریه 2500 سکه‌ای را به اجرا گذاشت و خانه را هم مصادره کرد، بعد هم به خاطر ضرب و جرح توسط شوهر و نپرداختن اجرت‌المثل به دادگاه شکایت کرد و در نهایت هم دادخواست طلاق داد...

در آن روز دودآلود و پر ترافیک شهر، فرهاد در دادگاه خانواده با دلی شکسته، در پایان عشقی نافرجام و الزام به پرداخت مهریه‌ای سنگین تنها مانده بود. چند دقیقه بعد قاضی عموزادی لایحه او را در مورد تمکین نکردن همسرش تحویل گرفت و لای پرونده گذاشت. فرهاد قبل از خروج رو به قاضی کرد و گفت: «انگار همه این ماجراها در خواب گذشته است، کاش می‌شد کسی بیدارم می‌کرد...»