پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- هادي محمدي- 21 دي 1393 که عقربه هاي ساعت به 8:19 صبح رسيد، درست 3 سال از انفجار آن صبح زمستاني در خيابان گل نبي تهران مي گذشت که ما ميهمان منزل آقا مصطفي بوديم. انفجاري که يکي از نخبگان و جهاد گران عرصه فناوري کشور را جاودانه کرد. تصور من اين بود که مصطفي احمدي روشن حالا 3 سال است که پدر و مادر، همسر و عليرضايش را، و شايد حتي همه ما را تنها گذاشته و جاودانه شده است. اين تصور را اما همسر شهيد قبول ندارد. او از حضور دائمي مصطفي در جاي جاي زندگي اش مي‌گويد و تاکيد دارد که «احساس مي کنم آقا مصطفي هرجاي زندگي بخواهد خودش به ما کمک مي کند و تصميم مي گيرد.» صحبت هاي ما با همسر شهيد خيلي زود وارد بحث هايي از زندگي شخصي آن ها و به خصوص دوران خواستگاري و انتخاب همسر و ... شد و خانم کاشاني از صداقت مصطفي گفت که در روزخواستگاري هرچه براي زندگي آينده در ذهنش داشت را صادقانه و صريح گفته بود. او از تصور اشتباه خود از مصطفي گفت، از اين که فکر مي کرده مصطفي خيلي خشک و متعصب است اما خيلي زود مي فهمد مصطفاي شوخ و خندان و در عين حال معتقد و مذهبي، همان مردي است که او مي خواهد و همين وي‍‍‍‍ژگي ها باعث مي شود آن ها 3 سال را براي ازدواج با هم صبر کنند. همسر مصطفي احمدي روشن وقتي صحبت مي کند؛ او را آقا مصطفي خطاب مي کند و از فعل جمع برايش استفاده مي کند. گويي مصطفي کنار ما در حين مصاحبه نشسته است و به راستي نيز همين است. اين را مي شد از گوشه گوشه منزل شهيد دريافت کرد. راستش را بگويم، براي من به عنوان مصاحبه کننده، ديدن فرزند شهيد، عليرضاي خردسال که حالا 2 دندان شيري اش هم افتاده و به معناي واقعي کلمه کلاس اولي شده، بيش از هرچيز اهميت داشت. ديدن عليرضا البته بيش از دوسه دقيقه طول نکشيد. خيلي اهل حرف زدن و خوش وبش نبود اما لبخندهاي کودکانه اش مدام روي صورتش بود و سرزندگي و اميد را حکايت مي کرد. اميد در خانه اي که گوشه گوشه اش عکس هاي مصطفي قرار داشت و در لابه لاي اين عکس ها، تصاوير عليرضا در آغوش رهبر انقلاب، رنگ ديگري به خانه مي داد. به خصوص اين که پدر شهيد مي گفت: «نوه ام به آغوش هيچ کس نمي رفت اما وقتي آقا آمد خانه ما نمي دانم چه عطر و احساسي را استشمام کرد که به سرعت خودش را انداخت به آغوش آقا.» عليرضا عجله داشت، مي خواست به کلاس قرآن برسد و دوست داشت زود از دست ما خلاص شود. وقتي از او پرسيدم دوست دارد چه کاره شود، بدون معطلي پاسخ داد:‌ »هنوز درباره اش فکر نکرده ام.» گفت و گوي 2 ساعته خراسان با همسر و پدر شهيد احمدي روشن را مي خوانيد که 2 روز قبل از سالگرد شهادت وي انجام شده است.

* به عنوان همسر شهيد واولين سوال، کمي از احساس خود درباره مصطفي، بگوييد.

قطعا شنيده ايد که به آقا مصطفي لقب علم الهدي نسل سوم داده اند و خيلي ها که در واقع از فضاي جنگ و شهادت دور بودند ،براي شان مشخص شد که در دهه نود هم مي توان شهيد شد. البته با ويژگي هاي زماني خودش يعني ديگر فضاي جبهه و جنگ سخت نيست اما مي شود در مکاني کار و پيشرفت داشته باشيد که تمام ابرقدرت ها دنبال شما باشند و براي ترور شما هزينه کنند . اين براي خود من درسي بود که باب شهادت باز است به شرطي که زمانه خود را درک کنيم و بصيرت درستي داشته باشيم . آن چيزي که باعث شده تا بارها روي دوش آقا سنگيني کند نداشتن بصيرت است ، ولي امثال شهداي هسته اي اين بصيرت را داشتند و راه را درست انتخاب کردند . آقا مصطفي فضاي کاري گسترده اي داشت زماني که وارد سايت نطنز شدند به قول دوستانش هيچ آدم عاقلي وارد اين کار نمي شد چون نه حقوق زيادي داشت و هم اينکه دور از شهر و با سختي هاي موجود بود ولي آقا مصطفي اين راه را انتخاب کرد که نشان دهنده بصيرت ايشان است.

* در اين سه سالي که آقا مصطفي نبودند بيشتر براي چه لحظاتي از زمان بودن ايشان حسرت و افسوس مي خوريد يا دلتنگي مي کنيد؟

براي من به عنوان همسر و براي خانواده، آقا مصطفي مانند ستون خيمه اي بود که تمام اعضاي خانواده به ايشان تکيه داشتند و نبود فيزيکي ايشان باعث مي شود اين خيمه ويران شود. نمي توان اين را منکر شد اما مسئله اصلي اين است که علي رغم لحظات سختي که بدون ايشان گذرانديم و مي گذرانيم آن چيزي که باعث تحمل ما شده بحث شهادت است زيرا اعتقاد داريم کسي که شهيد شده زنده است و خيلي از امورات را خودش پيش مي برد و حتي مادر شهيد گفتند که اگر لحظه اي فکر کنم مصطفي نيست نمي توانم زندگي کنم . اين باور عميق است که ما را نگه داشته و سعي مي کنيم با اين فکر که ايشان زنده است ادامه زندگي بدهيم اما در هر صورت نبود فيزيکي اين افراد بزرگ، لرزه اي در زندگي ايجاد مي کند که ويراني در پي دارد.

* بودن معنوي آقا مصطفي در اين سه سال را چطور و کجاها حس کرديد ؟

بارها شده که اين احساس بودن را درک کرديم يا خواستيم تصميمي بگيريم که نمي دانستيم چه کنيم اما خودشان جوري شرايط را پيش برده اند که يک راه درست براي ما باقي نمانده است. مثلا در مورد مدرسه رفتن عليرضا (فرزند شهيد)، مي خواستم او را مدرسه ديگري ببرم ولي خيلي اتفاقي يکي از دوستان مدرسه ديگري را معرفي کردند و از طرف ديگر خود حاج آقا(پدرشهيد احمدي روشن) هم پيشنهاد اين مدرسه را به صورت اتفاقي دادند و در روزآخر و ساعات پاياني ثبت نام با آن مدرسه تماس گرفتم و مدير آنجا گفت ما منتظر شما بوديم و همه چيز جوري مرتب شد که پسرم به آن مدرسه برود و خير اينکه عليرضا به اين مدرسه برود را الان مي بينم .ايشان غير از فضاي کاري در فضاي خانواده نيز مدير بودند و خيلي سريع و عالي تصميم مي گرفتند. احساس مي کنم الان هم همين طور است و هر تصميمي که لازم باشد خودشان مي گيرند.

* اگر اجازه بدهيد براي اين که با زندگي شخصي آقا مصطفي و نوع نگاه ايشان به ازدواج و ... آشنا شويم و از طرفي الگويي در اين زمينه براي جوانان معرفي شود، کمي به عقب بازگرديم. به دوران ازدواج شما و حتي کمي قبل تر، به دوران خواستگاري و عقد و ... . چطور با آقا مصطفي آشنا شديد؟

من دانشجوي رشته شيمي دانشگاه شريف و عضو عادي بسيج دانشجويي بودم و ايشان هم مهندسي شيمي شريف مي خواندند و عضو فعال بسيج بودند؛ همين باعث آشنايي ما شد . ايشان ملاک هايي داشت مثل پوشش ظاهري ، اعتقادات ، محيط هاي رفت و آمدي براي ايشان خيلي مهم بود و مي گفتند زن بايد در جايگاه خودش باشد.مثلا با کار کردن خانم ها موافق بود اما باز تاکيد داشت بر حضور زن در جايگاه درستش و من هم همين نظر را داشتم . خيلي از خانم هاي بسيج دوست دارند جاي آقايان باشند تا نشان دهند ما هم مي توانيم ولي ايشان موافق نبودند و مي گفتند زن بايد در جاي خودش موفق باشد . با ادامه تحصيل من کاملا موافق بودند و من در حالي که فرزند داشتم کارشناسي ارشد خواندم و در مورد کار هم چون رشته ما بيشتر صنعتي است و شايد خيلي مناسب خانم ها نباشد از اين نظر من وارد محيط کار نشدم . ملاک من هم براي انتخاب مصطفي ايماني بود که در فضاي دانشگاه از او ديده بودم و کارهاي ايشان در بسيج و صحبت هاي ايشان در جلسات خواستگاري براي من بسيار مهم بود . ايشان زماني که به خواستگاري آمد هنوز درسش تمام نشده بود و کار هم نداشت و سربازي نرفته بود . نمي خواهم شعار بدهم اما براي من شخصيت و صداقت ايشان خيلي مهم بود چون از همان ابتدا واقع بينانه همه مسائل را مطرح کردند حتي گفتند ممکن است شرايطي ايجاد شود که به شهرستان بروم و ...

* آن زمان در سازمان انرژي اتمي نبودند؟

خير نبودند و بعد از ازدواج در انرژي اتمي استخدام شدند.

* شما مخالفتي با رفتن ايشان به سازمان نداشتيد؟

آن زمان، زمان تعليق بود و ترس من و مادرشان بيشتر بابت تشعشعات راديواکتيو بود ولي حاج خانم گفتند آن کسي که آقا مصطفي را در تهران حفظ مي کند در نطنز هم حفظ خواهد کرد .مخالفت من در همين حد بود اما ايشان مصمم بودند تا وارد سازمان شوند چون همزمان براي ايشان موقعيت هاي کاري ديگري وجود داشت و بارها دوستانشان پيشنهاد مشاور جوان شدن در وزارت خانه ها و شهرداري را دادند که قبول نکرد و خودش با توانايي هايش وارد سازمان شد.

* دليل اينکه رفتن به پست هاي ديگر را قبول نکرد به شما نگفت ؟

من نمي دانم دليلش چه بود شايد به خاطر مسائلي که در ذهن داشت و شايد جلوتر را مي ديد چون آن زمان به يکي از دوستانش گفته بود که بحث ترورها به زودي پيش مي آيد و اين در سال 84 بود در حالي که آن زمان فقط بحث بمباران هسته اي شنيده مي شد. حتي خيلي هم در اصفهان اذيت شدند ولي بعد از 9ماه گزينش، به نطنز رفت.

* از گرديم به مسئله تشکيل زندگي؛ آيا انتخاب شما هم احمدي روشن بود ؟ چقدر طول کشيد و با چه معيارهايي به اين نتيجه رسيديد ؟

شايد براي برخي آرمان گرايانه باشد اما چون آقا مصطفي خيلي عاشق حضرت علي(ع) بودند و به نوعي در نهج البلاغه غرق بودند بيشتر صحبت هايش در مورد نهج البلاغه و مرتبط با آن بود و ازآنجا مصداق مي آورد.

* صادقانه بگوييد، فکر نمي کرديد اين حرف ها آرمان گرايانه باشد ؟

بله بيشتر صحبت هايشان اين بود اما من از همين ها اخلاقشان را هم متوجه مي شدم . مثلا من موافق سادگي زياد زندگي نبودم و فکر مي کردم ايشان خلاف من نظر دارند اما بعد که صحبت کرديم متوجه شدم اشتباه است و ايشان هم گفتند هيچ وقت اسلام دنبال سادگي بيش از حد نيست و انسان بايد در شان خودش و بدون اسراف زندگي کند. مثلا مراسم ما هم نه خيلي ساده بود و نه خيلي تجملاتي ضمن اينکه چون مهمانان ما زياد نبودند تالار نگرفتيم و در خانه پدرم که بزرگ بود عروسي برگزار شد و غذا از بيرون آورديم طوري که شان دو خانواده حفظ شود.

* مي توانم بپرسم مهريه تان چقدر است؟

مهريه من آن چيزي که در سند ازدواج ذکر شده 500 سکه است که با اصرار حاج آقا(پدر شهيد احمدي روشن) ثبت شد اما خودم 14 سکه مد نظرم بود و حتي به مصطفي هم گفتم که براي من آن چيزي که بين من و خودت قرار مي گذاريم يعني همين 14 سکه مهم است.

* چطور با هم کنار مي آمديد و تا چه حد از نظر فکري در زندگي تفاهم داشتيد؟

اولويت اول من اخلاق و اعتقادات بود، از طرفي گرايشات فکري من و ايشان خيلي همسو بود و در اکثر موارد اتفاق نظر داشتيم . يعني در مورد درس خواندن هم نظر بوديم و علاقه اي به کار بيرون نداشتم .وقتي شما در زندگي وارد مي شويد که همسر شما همه چيز را برايتان مهيا مي کند ديگر احتياجي نيست که سر کار برويد. جور ديگري بگويم ما 3 سالي طول کشيد تا ازدواج کرديم و آن زماني بود که به خاطر لاغري زياد معاف شده و در جايي غير سازمان مشغول به کار بودند و در آمد داشت.

* جايي خوانده بودم که ابتدا به خاطر نداشتن کار و نرفتن به سربازي، خانواده شما به وي فرصت داد که اين شرايط را مهيا کند؟

بله.

* يعني واقعا شما 3 سال به خواستگار ديگري فکر نکرديد و او هم جاي ديگري براي خواستگاري نرفت؟

خب من خواهر بزرگتر داشتم و بايد او اول ازدواج مي کرد و اينکه منتظر بوديم تا درس مصطفي تمام شود و کار ايشان مشخص گردد.

* به فکر خانه و ماشين و ... بوديد و از ايشان خواستيد ؟

نه چون اين مسائل بستگي به خود افراد دارد . براي من اولويت اين بود که اهل فضاي جبهه و جنگ باشد البته آن زمان اين نوع افراد کم نبودند اما به قول دوستانشان اگر کسي ايشان را مي ديد حس پاکي و صداقت مصطفي بر رويش تاثير مي گذاشت و اين چيزها براي من مهم بود البته اين را هم بگويم ابتدا فکر مي کردم آدم خشکي باشد که زن را محدود کند اما با تحقيقي که کردم فهميدم که علي رغم ظاهر ايشان که مثلا محاسن بلندي داشتند برخي از روي اين ظاهر مي گفتند وي خيلي متعصب و خشک است، مصطفي آدم شوخ و اجتماعي بود و روابط عمومي بالايي داشت .در واقع مي گفتند آنقدر بذله گو و خوش برخورد بود که همه در خوابگاه به سمت ايشان جذب مي شدند . اين مسائل باعث شد تا شناخت من نسبت به آقا مصطفي کامل تر شود ولي از همان ابتدا مي دانستم انسان آرمان گرايي است و حتي صحبت از اين مي کرد که شايد براي جنگ به لبنان بروم.

* در مديريت خانواده چطور مساله را حل کرديد؟

از اولي که ما ازدواج کرديم ايشان مي دانستند که من دنبال فرماندهي در خانه نيستم و اين براي آقا مصطفي مهم بود و با هم در اين مورد صحبت کرده و روحيه هم را شناخته بوديم و تفاهم داشتيم .بگذاريد کمي مصداقي تر بگويم. مثلا ايشان خيلي عاشق ماشين بود و شايد چند مدل ماشين از 206 تا گل تا ماکسيما و تويوتا تا آزرا خريدند البته من مشکل داشتم و مي گفتم درست نيست آدم اين قدر دنبال عوض کردن ماشين باشد. اما در زندگي مصطفي يک چيز خيلي آشکار بود و آن اين که او به هيچکدام از اين ماشين ها و امکانات دل نمي بست. درست است که سعي مي کرد به قول معروف راحت زندگي کند اما هيچ گاه اهل اسراف و ريخت و پاش و ... نبود. حتي يکي از اقوام ما مي گفت من فکر مي کردم از آقا مصطفي حزب اللهي ترم اما او شهيد شد و معلوم شد مي شود ماشين خوب سوار شد، لباس مارک دار پوشيد ، شيک زندگي کرد و بهترين هتل رفت اما شهيد هم شد زيرا موضوع اين است که نبايد دلبستگي داشت. خود مصطفي مي گفت من پول را به زحمت درمي آورم و به راحتي خرج مي کنم چون به مال دنيا دلبستگي ندارم. اين را هم بگويم که در عين حال بهترين کمک ها را به اطرافيان مي کردند مثلا در روستاهاي اطراف نطنز و کاشان خانواده هايي بودند که ما بعد از شهادت مصطفي متوجه شديم از ايشان کمک دريافت مي کردند.

* شما از اين کمک ها خبر داشتيد؟

نه. ببينيد!‌ همين ضد و نقيض ها را در کنار هم قرار داده بودند يعني حتما لازم نيست همه جا تسبيح داشته باشي و چفيه بيندازي و عکس آقا در جيب بگذاري تا راه را درست بروي. ممکن است مصطفي مثلا عکس آقا را همراه نداشت اما هر وقت آقا سخنراني داشتند ايشان با دقت گوش مي دادند و جلوي تلويزيون مي نشست و همه حواسش به سخنراني بود تا همان چيزي را که رهبر انقلاب مي گويند، عمل کند.

* تقسيم بندي کارها در خانه چگونه بود ؟

چون مصطفي در خانه نبود همه امور خانه با من بود و در تربيت عليرضا هم همين وضع بود.

* چقدر در امور خانه و تربيت فرزند به شما اعتماد داشتند؟

خيلي. اين را من از رضايتمندي او از انتخابش مي فهميدم. چون مدام اين را به من مي گفت که از انتخاب تو راضي و خوشحالم. ما يک نوع تفاهمي داشتيم و در موارد اختلاف سليقه هر دو کوتاه مي آمديم .مثلا در مورد خريد ماشين با وجود مخالفت، من کوتاه مي آمدم اما مثلا در جاي ديگري ايشان کوتاه مي آمد. به عنوان مثال ايشان خيلي دوست داشت در قم زندگي کند اما من نمي خواستم و ايشان کوتاه آمد و حرف مرا پذيرفت.

* ورود عليرضا به زندگي شما تاثيري روي علاقه بين شما دو نفر گذاشت؟

خير اصلا اين گونه نبود .آقا مصطفي بسيار بچه ها را دوست داشت و مي توانم بگويم که مصطفي براي عليرضا مي مرد. آن قدر عليرضا را دوست داشت که گاهي که عليرضا مريض مي شد، مصطفي هم مريض بود و من بايد از 2 بيمار مراقبت مي کردم. اما ايشان مي دانستند با هر کسي و هر جايي چطور برخورد کنند و در اين مورد هم کاري نمي کرد که با وجود علاقه زيادي که به علي رضا داشت، من حس کنم نفر دوم شده ام.

ايشان به خاطر کار زياد نمي توانست خيلي در خانه باشد و در تمام هفته نطنز بود و پنجشنبه ها هم معمولا جلسه داشت و از طرفي روند کاري ايشان از سال 83 به بعد تصاعدي بود . بعد از غني سازي هفته اي يک بار مي آمد و عملا زمان بسيار محدودي براي خانواده داشتند .

* همزمان با اوج گرفتن کار شهيد احمدي روشن ، ترورها هم شروع شده بود . اين نگراني را نداشتيد که غير از تشعشعات هسته اي تهديد ديگري نيز براي ايشان باشد؟

من بارها به ايشان به شوخي مي گفتم شما که رييس سازماني چرا شما را ترور نمي کنند اما ايشان مي خنديدند و مي گفتند ما کاره اي نيستيم و نمي گذاشتند هيچ استرسي وارد خانه شود و اگر اصرار مي کرديم ناراحت مي شدند . مي گفتند اين مسائل کاري است. من آرام بودم چون ايشان شخصيت آرامي داشتند و فقط بعد از ترور شهيد رضايي نژاد (6 ماه قبل از ترور مصطفي) احساس کردم که بايد يک چيزهايي را متوجه شوم وآن زمان بود که دچار استرس بدي شدم و دلشوره داشتم.

* وقتي در خانه بودند برنامه ايشان و تفريحات شان چه بود؟

ايشان مسافرت را خيلي دوست داشتند مثلا قم را خيلي دوست داشتند و در نطنز هم اگر چند روز بودند حتما به زيارت شاه سلطان علي مي رفتند و از طرفي هم خيلي به شمال علاقه داشتند و با هم چند بار شمال رفتيم . ايشان خيلي وقت نداشتند و اگر اتفاقي چند روز تعطيل پيدا مي شد و کار نداشتند مسافرت مي رفتيم.

* در طول زندگي مشترک کلا چند بار مسافرت رفتيد؟

کلا 8يا 9 بار مسافرت رفتيم. در مسافرت هم هميشه با گوشي همراه صحبت مي کردند که در برخي مواقع با اعتراض من هم روبرو مي شدند . آقا مصطفي اهل سينما بودند و اگر فيلم خوبي اکران مي شد حتما مي رفتيم از جمله بيد مجنون و اخراجي ها را در سينما با هم ديديم . البته در محيط کار هم طبق گفته دوستانشان ، ايشان بسيار پرانرژي و شوخ بودند.

منبع: ویژه نامه نوروزی روزنامه خراسان