پارس را در فضای مجازی دنبال کنید
کدخبر: 686821

شهیدی که به میهمانی امیرالمومنین(ع) رفت

« همه کارهای مهم زندگیش روز عیدغدیر بود. همه اتفاقات خوب زندگی‌مون! عروسی‌مون عید غدیر بود، تولددخترمون عیدغدیر بود، اولین مسافرت مون، حتی شهادتش هم غدیری شد!»

به گزارش پارس نیوز به نقل از فارس:  معراج‌الشهدا میهمان‌تازه‌ای دارد. مسافر تازه‌ برگشته‌ای که برای تحفه وسوغاتی، با خودش شمیم خوش حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها را آورده‌است. پایت را که در معراج بگذاری نفس به نفس عطر دل‌انگیز حرم می‌نشیند روی سینه‌ات و دلت را پر می‌دهد تا صحن و سرای حرم. معراج دوباره می‌شود معراج عشق و مهیا می‌شود برای یک وداع آسمانی!

عاشقی آمده معشوقش را بار دیگر در آغوش آن تابوت سه رنگ نظاره کند و دل و صاحب دل را بسپارد به عقیله بنی‌هاشم سلام الله علیها. بار دیگر رخ یار ببیند و پینه‌های دلتنگی را بنشاند بر زخم فراق! روز وداع است. روز وداع  شهید مدافع حرم«مهدی اکبرپور روشن» و همسرش!

 قول و قرار عاشق‌ها همین‌قدر محکم است!

عکس لبخند شهید حک شده روی تابوت، همسرش هم نشسته و فقط چشم دوخته به خط و ربط آن صورت و لبخند، صدای گریه‌ها و مرثیه‌سرایی‌های مادر آقا مهدی، آتش می‌کشد به دل‌های داغ‌دیده. حال مادر که قابل وصف نیست چادر کشیده روی صورتش و به زبان مازنی با پسر رشیدش، درد و دل می‌کند اما همسر شهید، مدام دست می‌کشد روی تصویر آن لبخند. انگار از همین حالا دلدادگی و سپردگی‌اش، حرف‌زدن و چشم‌دوختن به عکس‌های آقامهدی را تمرین می‌کند تا یک عمر جای‌خالی‌اش را با عکس‌ها پر کند. 

هر میهمانی که از راه می‌رسد و چشم‌های خیره همسر شهید به عکس‌های آقامهدی را که می‌بیند، دعوتش می‌کند به اشک ریختن و گریه کردن؛«گریه کن عزیزم، سبک می‌شی!» اما هربار جوابشان را اینطور می‌دهد:« نه من به مهدی قول دادم محکم باشم. مهدی جان! من محکم باشم اما زهرای چهارساله چه جوری تحمل کنه؟!» یاد زهرا که می‌افتد، لب‌هایش می‌لرزد. چشم‌ها پر می‌شود اما اشک‌ها اجازه جاری شدن ندارند.اصلا قول و قرار عاشق‌ها همین‌قدر محکم است!

قول و قرار عاشق‌ها همین‌قدر محکم است

وصیتی برای رفیق نیمه راه نبودن!

دلم می‌خواد حکایت این عشق را از زبان همسر شهید بشنوم. از روزهای خوبش با آقا مهدی. از راه و رسم عشق‌شان که حالا عاقبت بخیر‌شان کرده اما نمی‌شود. کسی دلش نمی‌آید مسیر آن چشم‌ها را از عکس شهید عوض کند و سکوتی‌ که هزاران حرف، دارد میان این دوعاشق رد و بدل می‌کند را بشکند. اصلا اگر بخواهد هم نمی‌شود. من نمی‌پرسم اما همسرشهید گاه انگار که حواسش نباشد حرف‌هایش را زمزمه می‌کند و صفحه‌هایی از عشق را ورق می‌زند؛«مهدی مگه قول ندادیم همه‌جا باهم؟! هرجا رفتیم با هم باشیم؟! تو قول دادی مهدی!» چند لحظه‌ای سر می‌گذارد روی تابوبت، چشم می‌بندد، نفس می‌کشد تا عطر حضور مهدی‌اش را برای روزهای دلتنگی از حفظ شود.«مهدی آخه تو می‌دونی من یک روز بدون تو نمی‌توانستم تحمل کنم حالا چجور تحمل کنم؟!مهدی جانم»

شهید مدافع حرم «مهدی اکبرپور روشن» متولد ۱۳۶۵ و  اصالتاً اهل شهرستان بابل (روستای روشن‌آباد) است اما اینکه پایش به معراج‌الشهدای تهران باز شده، حکایت خاص خودش را دارد. شهید اکبرپور چند سال به عنوان مدافع حرم در سوریه حضور داشت و پس از تحمل جراحات در تاریخ 15 تیر 1402 به شهادت رسید. بنابر وصیت شهید در قطعه شهدای بهشت زهرای تهران و کنار همرزمان و رفیق‌های شهیدش به خاک سپرده می‌شود تا رفیق نیمه راه نباشد. 

وداع همسر شهید مهدی اکبرپور با شهید

 حتی شهادتش هم  غدیری شد!

تا به حال وداع، خصوصی بود و اتاق کوچک معراج میزبان اقوام درجه یک شهید، اما حالا قرار است هرکه برای بدرقه شهید خودش را به اینجا رسانده، چند لحظه‌ای میهمان پیکر باشد. همسر شهید برای استقبال از میهمان‌ها بلند می‌شود و کنار در ورودی می‌ایستد. از همان‌جا هم باز حواسش به آقا مهدی است به رفت و آمدها و دل‌هایی که او را بدرقه می‌کنند. برای چند لحظه کلمات را به نشانه همدردی به میزبانی می‌برم و می‌گویم:«شب عید غدیر، عهد و پیمان‌شان را با حضرت علی علیه‌السلام این‌طور محکم کردند!خوش به‌سعادت‌شان».

یک تبسم کوتاه می‌نشیند کنج صورتش، انگار خاطراتی را به یادش آورده باشم می‌گوید:« همه کارهای مهم زندگیش  روز عیدغدیر بود. همه اتفاقات خوب زندگی‌مون! عروسی‌مون عید غدیر بود، تولددخترمون عیدغدیر بود، اولین مسافرت مون، حتی شهادتش هم  غدیری شد!» 

شهید مهدی اکبرپور دو فرزند 4 ساله و 3 ماهه دارد. 

دعای خاصی که شهید از مادربزرگش طلب می‌کرد!

برای شناختن آقامهدی سراغ عموی ایشان حجت‌الاسلام «عباس اکبرپور»می‌روم. می‌گوید:« مهدی در دانشگاه رشته «آی تی» می‌خواند اما بنا بر علاقه‌ای که داشت جذب نیروهای قدس سپاه پاسداران شد و 5 سال به عنوان مدافع حرم در سوریه خدمت کرد. مسئله سوریه برایش خیلی مهم بود حتی خانواده را با خودش همراه کرده بود و چند وقتی آنجا زندگی می‌کرد. برای ازدواجش هم یکی از معیار ها و ملاک‌هایش، همین بود؛ همین که در این مسیر یک همراه و هم‌سنگر داشته باشد. با این‌حال اهل نمایش نبود. چیزی که امروز خیلی از ما دچار آن هستیم. به طوری که حتی بعد از شهادتش پدر و مادرش هم خبر نداشتند درجه او چیست و چه کارهایی کرده.از مهدی یک دختر 4 ساله و یک پسر سه ماه به یادگار مانده. زهراخانم و حسین‌آقا.»

برایم از مجروحیت شهید می‌گوید. از اینکه بعد از مجروحیت، برای پیگیری درمان خودش تمام وسایل خانه را جمع می‌کند و از سوریه عازم تهران می‌شوند. از علاقه همیشگی آقامهدی به شهادت؛« هر کاری برای مادرش، برای مادربزرگش و یا اطرافیان  انجام می‌داد، می‌گفت بجای تشکر فقط برایم دعای شهادت کنید.» 

 

لحظه‌های آخر وداع است. میهمان‌ها کم‌‌کم می‌روند. یکی از اقوام رو به کوچک‌ترهای فامیل می‌گوید:« از فردا عکس داداش مهدی میشه قاب عکس خانه‌هامون! میشه الگوی زندگی‌مون.» همسرشهید با جمله‌ای دلش را آرام می‌کند:« مهدی به هدفت رسیدی؟! رسیدی پیش ارباب!» چشم از عکس روی تابوت می‌گیرد. بلند می‌شود.  سراغ زهرا و حسین را می‌گیرد. زمزمه می‌کند:« من مثل تو بلد نیستم مهدی جان ناز دخترت رو بکشم! پشتم باش . قول؟!»