نتایج جستجو :

  • داستان/کهکشان بی‌راه و بی‌شیر-قسمت ۲۸

    دست‌های مریم دست از سر هم برداشته بودند و نگاه مریم طوری خیره و آرام به رضا نگاه می‌کرد و بی‌حرکتی لب‌هایش می‌گفت که…

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 22

    مریم در چهارچوب در ایستاده بود و داشت رضا که پشتش به او بود و داشت تندتند کمربندش را در شلوار دیگری می‌انداخت، نگاه کرد.

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 21

    در کوپه باز بود و رضا فیلمی را که مانیتور کوچک روبرویش نشان می‌داد، نگاه می‌کرد. مریم همین‌طورکه نگاهش به گوشی تلفنش…

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 20

    مریم چهارزانو نشسته بود روی زمین و داشت چمدانشان را مرتب می‌کرد. رضا نشست کنار چمدان و چانه مریم را چرخاند سمت خودش و…

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 19

    یک جمله کنار وبلاگ نوشته شده که می‌گه: پدری و مادری یعنی نثارکردن خودت به یک انسان... واقعا تعریف درستیه...

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 18

    رضا طبق معمول نمازش را بلند و با لحن دلچسبی خواند... باز هم مریم بیدار نشد. به طرف گوش مریم خم شد و صدایش زد، اما...

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 17

    مریم خودش می‌دانست که اگر حرف‌های رضا در حرم آرامش کرده بود و به کار دلش آمده بود، الان از دورن چیزی دلش را زیر و رو نم…

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 16

    مریم رضا را که از دور ایستاده دید، قدم‌هایش را تندتر کرد و تا چشم رضا به او افتاد بدون سلام گفت: «مریم حالت خوبه؟ چرا…

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 15

    مددکار بهزیستی که میبینه این زن و شوهر روانشناسی خوندن و خیلی مقید و متعهد هستن، پیشنهاد می‌کنه که برن این خواهر و…

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 14

    مریم چهارزانو نشست روی تخت و گفت: «هیجان‌انگیز شد... من هی به تو می‌گم یه چیزی می‌خوای بگی و نمی‌گی... بیا بشین…