وقتی در خیابان ها و کوچه‌های تهران قدم می زنم، وقتی نام شهدا بر سر کوچه ها و محلات راهنمای رسیدنم به مقصد می شود، وقتی چشمم فقط به اندازه یک گذر از عرض خیابان یا توقف چند ثانیه ای در پست چراغ قرمز، قاب تصاویر نقاشی شده آنها بر دیوار می شود؛ بی اختیار این جمله شهید آوینی در ذهنم تکرار می شود: « عالم محضرشهداست،اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد… زمان می­گذرد و مکان ها فرو می­شکنند اماحقایق باقی است…»

در راه منزل مادر و پدر شهید نوجوان " علا راوک" هستیم او که در کربلا به دنیا آمد و در کربلای ایران به یاران امام شهیدش پیوست. مقصد امروز با این جمله شهید آوینی همخوانی عجیبی دارد، آنجا که شاعرانه می گوید:« مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند ولاغیر…صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است.»

با به صدا در آمدن زنگ خانه، مادری مهربان تا ته لهجه ای عربی به پیشوازمان می آید و به رسم مهمان نوازی ما را به بالای خانه راهنمایی می کند. خانه ای که در عین سادگی صفا و صمیمیتی دلنشین دارد. معلوم است که مادرشهید خود به استقبالمان آمده است.

برای پیدا کردن قاب عکسی از شهید، خیلی کنجکاوی نمی کنیم. دو قاب عکس از جوانی تنومند که لبخندی دلکَش بر لب دارد، در دو سوی اتاق قرار دارد و پدر شهید با محاسنی سفید و مظلومیتی که آن را می توان در نگاه همه والدین شهدا دید، رو به روی تصویری از پسرش ساکت نشسته است.

بانو " فاطمه شکرگذار" چنان گرم و مهربان با ما برخورد می کند که یادمان می‌رود بار اولی است که ملاقاتش می کنیم؛ او می گوید: ما ایرانی هستیم، اما تا سال 1350 در کربلا زندگی می کردیم. دوران "حسن بک" که مهاجران ایرانی را از عراق اخراج می کردند، من و همسرم به همراه دو فرزندم از عراق به ایران آمدیم و در خیابان مولوی ساکن شدیم.

"علا" سال 1345 در کربلا به دنیا آمده بود و 5 ساله بود که ما به ایران آمدیم . "علا" فرزند اول من بود و خدا بعد از او به ما 5 فرزند دیگر نیز عطا کرد.

کلاس سوم راهنمایی بود که قصدش را برای رفتن به جبهه مطرح کرد. من مخالفت کردم. سنش کم بود. 15 سال بیشتر نداشت و در کلاس سوم راهنمایی درس می خواند؛ اما چیزی گفت که دیگر نتوانستم جوابش را بدهم . گفت مادر « در روز قیامت چه و چگونه می خواهی جواب حضرت زهرا(س) را بدهی؟ من الان یک نفر هستم من بچه ندارم، آنهایی که زن و بچه دارند، می روند شما می خواهید جلوی من را بگیرد!؟ اگر در قوطی کبریت هم من را بکنی و اجلم فرا برسد چه در خانه باشم و چه در جبهه فرقی نمی کند.»

نیمه دوم اردیبهشت سال 61  برای اولین بار به جبهه های جنوب اعزام شد، وقتی رفت نامه ای نوشت و حلالیت طلبید. جواب نامه اش را دادم اما نامه چند روزی بعدی برگشت خورد! خط قرمزی رویش کشیده بودند که پیدایش نکردیم!

می دانستم شهید می شود، در آن روزها که بحث رفتنش در خانه مطرح شده بود، شبی خواب دیدم که دو بانو با پوشیه صورت هایشان را پوشانده بودند، آمدند و یکی از آن بانوان نامه ای به دست من داد؛ اما بانوی بزرگ تر آن برگه را از من گرفت و گفت: نه! امضا نشده است! امضا کرد و دوباره به من برگرداند.

"علا" که به خاطر هیکلی بودنش به آرپی چی زن شده بود، 20 اردیبهشت ماه 61 در عملیات بیت المقدس 2 با برخورد ترکش به چشم راستش و خروج آن از پشت سر به شهادت می رسد در حالی که ما تقریبا یک ماه از او بی خبر بودیم.  

در همان روزهای بی خبری از فرزندم، خوابی دیدم که گویای شهادتش بود، در آن خواب حتی نحوه شهادت " علا را هم دیدم. خواب دیدم که " علا" ته اتاق دَمَر دراز در حالی که رویش را پتویی انداخته دراز کشیده است. به سمتش رفتم و او را برگرداندم و گفتم: مادر؛ چرا رویت را انداخته ای؟ در این حین دکمه لباسش باز شد و دیدم که سینه اش سیاه شده است، پرسیدم: چرا اینطوری شده ای؟ گفت: بخاطر اینکه توی آفتابم!متوجه چشم راستش شدم که باندپیچی شده بود، باز پرسیدم چشمت چه شده؟ گفت: هیچی نیست.»

 وقتی از خواب بیدار شدم، «گفتم می دانم فرزندم شهید شده است، چشمش تیر خورده حالا مانده تا بیاورندش باید منتظر باشیم.»                                                                                                    

حاج آقا " حسین علا" پدر شهید در تکمیل صحبت های همسرش می گوید: به گفته همرزمانش "علا" در عملیات یک تانک را می زند ولی در هنگام زدن تانک دوم با برخورد ترکش به چشم راستش به شهادت می رسد. وقتی رفتم برای شناسایی پیکرش ، نگهبان سردخانه با گریه برایم گفت: پسر من هم شهید شده است اما این شهید چیز دیگری است اگر ساعتی دیرتر آمده بودید، می خواستند پیکر پسرت را به شهر دیگری انتقال دهند؛ اخر فامیلی او را اشتباه نوشته بودند.!

مادر شهید می گوید: و پیکر فرزندم20 روزی در آن طرف خط باقی می ماند، در لحظه شهادت به دوستانش گفته بوده که امشب هیئت داریم. او هیئتی بود و هر چهارشنبه در مراسم دعای توسل و سینه زنی شرکت می کرد.

تا 18 خرداد از او بی خبر بودیم. تا اینکه به سفارش دوستان نذر عقیقه گوسفندی کردیم تا ان شاء الله هر چه زودتر خبری از "علا"شود یا خودش بیاید یا پیکرش را به ما تحویل بدهند.

صبح چهارشنبه 19 خرداد؛ گوسفندی را عقیقه کرده و آب گوش را بار گذاشته بودیم که زنگ خانه را زدند و گفتند: پیکر شهید "علا راوکی " را آورده اند، بیایید برای شناسایی و تحویل گرفتن ..

در قطعه 26 شهدای بهشت زهرا دفنش کردیم.  از آن  روز تا به حال با یاد او زندگی می کنم، اصلا حضورش را درک می کنم! اوایلی که شهید شده بود روزی با مادرم نشسته بودم که من بی اختیار گفتم: بله، چیه؟ چکار داری؟ مادرم پرسید: فاطمه چه شده است؟ گفتم: صدای علا را شنیدم؛ مادرم هم گفت من نیز شنیدم!

از حاجیه خانم شکرگذار مادر شهید می خواهم کمی از اخلاق فرزندش برایمان بگوید: این جمله چشمان او را بهاری می کند و می گوید: اخلاقش عجیب بود. مثل ما نبود! اگر کسی کمک می خواست دنبالش بود.. در صف کو پن برای همه می ایستاد، در مدرسه سیم کشی می کرد، برف پارو می کرد، آنقدر مشغول کمک به دیگران بود که کمتر در خانه حضور داشت.

 بعد از شهادتش خواب دیدم که در کربلاست. الان احساس می کنم من الکی به بهشت زهرا می روم! بعد از این خوابم راه کربلا باز شد. شهادت قسمت هر کسی نمی شود، " علا" لیاقت شهادت را داشت. این دلتنگی های روزگار است که ما گرفتار آنیم برای پدر و مادر از دست دادن اولاد سخت است اما خداروشکر که فرزند ما در این راه رفت.

مادر شهید علا با اشاره به اینکه در محرم در خانه اش مراسم عزاداری به سبک عربی برگزار می کند، ضمن دعوت کردن ما به این مراسم می گوید: « وای به زمانی که روضه علی اکبر (ع) می خوانند؛ نه اینکه من مادر " علا" بودم با او دوست بودم. 14 سال بیشتر با هم تفاوت سنی نداشتیم ، گویی با هم بزرگ شده بودیم ، همه می گویند دختر برای مادر است اما " علا" فرق می کرد او خیلی با من بود.

بعد برایمان تعریف می کند: « شبی خواب دیدم که در مسجد خیابان ری برایش سالگرد گرفته ایم. آقایی نورانی که گویی کسی نمی توانست چهره اش را ببیند داشت سخنرانی می کرد. مجلس مردانه بود و من در کنار در ایستاده بودم. دیدم که علا به سمتم آمد. گفتم مادر کجایی؟ گفت: هیچ جبهه هستم! آمد خانه و سرش را گذاشت روی پاهام و من در حالی که با موهاش بازی می کردم گفتم تو شهید شده ای و نحوه شهادتش را تعریف می کردم.

 گفت بله، در چشمم تیر خورده بود اما کمرم نیز پُر از ترکش بود. دست مالیدم به کمرش پرسیدم درد نمی کند؟ گفت: نه! به او گفتم دیگر نمی گذارم بروی! در جواب این خواسته من گفت: نه نمی توانم بمانم. با اصرار گفتم : اگر بروی از تو راضی نیستم! چند باری گفت نگو این حرف را .. از خواب بیدار شدم در حالی که خیلی ناراحت شده بودم، فردای به بهشت زهرا (س) سر مزارش رفتم و گفتم: به خدا، مادر راضی ام ا رفتنت و از همه چی .. »

بانو شکرگذار در پایان این گفت وگو در توصیه ای به مادران جوان می گوید: برای مراقبت از فرزندان تان با آنها دوست باشید، وقتی فرزندی با مادرش احساس دوستی و صمیمیت کند، همه حرف هایش را به او می زند و این یکی از رومز موفقیت در تربیت فرزند است.

صدای مؤذن از مسجد به گوش می رسد. وقت مهمانی رو به پایان است و من متعجب از سرعت حرکت عرقبه های ساعت چه زود یک ساعت گذشت! پدر شهید وقت خداحافظی در حالی که مؤخذ به حیا شده است می گوید: خیلی وقت است به راهیان نور نرفته ایم، به شهرداری مراجعه کرده ایم، اما نمی برند! می گویدن سنمان بالاست..  ما را نمی برند! می گویند سنمان بالاست، تنها خواسته ما رفتن به راهیان نور است و مادر شهید در ادامه صحبت هایش با تأکید بر این خواسته همسرش می گوید: بارها گفته ام حاج آقا ما که کربلا می رویم یک بار از شلمچه برویم و کربلای ایران را هم زیارت کنیم اما سفر با کاروان راهیان نور چیز دیگری است.