حس کردم بدجوری نگاهم می کند

كم مانده بود من را بزند.

 گفته بود بليت اتوبوس بگيرم، خانواده‌اش را ببرم اصفهان.

ديدم ماشين سپاه بي‌كار افتاده، با آن برده بودمشان. خيلي عصباني بود.

 ميثمي شهيد شد.

مي‌خواستم خانواده‌اش را ببرم معراج. سوار ماشين سپاه كردمشان. هر كاري كردم، راه نيفتاد. خراب شده بود. حس كردم ميثمي بد جوري نگاهم مي‌كند.

شهید عبدالله میثمی