شهادت مثل رهایی یه پرنده است از قفس ....  

خوابی را که شب قبل دیده بود و حکایت از آن داشت که بعدازظهر آن روز به شهادت می‌رسد، بازگو کرد.

کم‌کم شروع کرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهی‌اش را کرد. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سؤالم که: «شهادت را چگونه می‌بینی؟» در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار می‌آورد، ناگهان آنها را باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:

«شهادت، رهایی انسان از حیات مادی و یک تولّد تازه‌ است... شهادت مثل رهایی یه پرنده است از قفس ...... شهادت واقعاً سعادت بزرگی می‌خواد، چون فقط خوبها و پاکها هستن که شهید می‌شن.

مدام دستهایش را از خوشحالی به هم می‌مالید و پشت سر هم می‌گفت: «خداحافظ، من رفتم».

ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای مرا در جایم میخکوب کرد. هنوز زنده بود. سرش را در میان دستهایم گرفتم. با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمهایش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. خون در گلویش پیچید و با خِرخِری فوران کرد و با لبخندی زیبا به سوی حق شتافت ...

شهید مصطفی کاظم زاده