در جلسه گذشته، یک مثال جمعی و فردی را گفتم؛ یعنی حر و لشکرش. اما استعانه فردی هم زیاد دارد. از جمله در بین راه که می‌آمد، برخورد کرد به خیمه و خرگاهی. حسین "ع" سؤال کرد که این بساط برای کیست؟ گفتند مال عبید الله بن حر جُعفی است. در تاریخ دیده‌ام که حسین "ع" ابتدا شخصی را نزد او فرستاد و از او خواست که بیاید. من در بعضی از تواریخ دیده‌ام که وقتی پیغام حسین "ع" به او رسید، نیامد. آمدند گفتند که او نمی‌آید. عجیب است واقعاً ! حسین "ع" خودش بلند شد و رفت. رفت کنار خیمه‌اش و سلام کرد،نشست و مطلب را با او درمیان گذاشت؛ فرمود وضع را که دیده‌ای؛ جوّی را که حاکم است و یزید و ترویج لا ابالیگری و ... را که می‌دانی؛ می‌دانی که این روال، ریشه اسلام را می‌کند.

عبیدالله همه حرفهای حضرت را هم قبول کرد و انکار نکرد. نگفت که شما درباره وضع آنها اشتباه می‌کنی؛ اما در جواب گفت نمی‌آیم. چرا؟ چون من وضع کوفه را این‌طور دیده‌ام که مردم به نفع شما قیام نمی‌کنند. یعنی خلاصه‌اش اینکه از این نمد،کلاهی به ما نمی‌رسد و چیزی گیر ما نمی‌آید. مسئله این است که محور همکاری او، برّ و تقوا نیست؛ او « تعاونوا علی البرّ و التقوی » را قبول ندارد. برای همین هم می‌گوید من وقتی با تو همکاری می‌کنم که چیزی از مسائل مادّی هم به من برسد.

این یک استعانه بود؛ اما در مقابل، باز هم حسین "ع" دارد می‌آید و باز برخورد می‌کند به خیمه و خرگاهی که مال زهیر است. دستگیری و نجات گمراهان کارِ حسین "ع" است. این تعبیر زیبایی که ظاهراً از پیغمبر اکرم "ص" است که « انّ الحسین مصباح الهدی و سفینة النّجاة »، چقدر زیباست! سفینۀ نجات به تعبیر ساده روز، آن قایقی است که غریق را نجات می‌دهد. یک وقت هست که در دریا افتاده‌ای و خودت متمسّک به یک چیزی می‌شوی و بیرون می‌آیی؛ اما یک وقت هست که کسی دست تو را می‌گیرد و بیرون می‌کشد؛ این «قایق نجات» است. یعنی کسانی را که دارند غرق می‌شوند و از وادی انسانیت و الاهیت خارج می‌شوند ، دستهایشان را می‌گیرد و بیرون می‌کشد. این را می‌گویند قایق نجات. قایق نجات کارش همین است دیگر! یعنی نمی‌گوید دستت را به من بده، بلکه خودش دست غریق را می‌گیرد و از آن ورطه بیرون می‌کشد.

حالا اگر یک غریقی، هر چه آن ناجی می‌خواهد او را بگیرد و نجاتش دهد خودش دستش را می‌کشد، او دیگر خودش مقصر است. عبیدالله بن حر این‌طور بود. حسین "ع" خودش بلند شد و آمد و گفت می‌خواهم تو را از این ورطه نجات دهم، ولی او خودش نخواست. اما از آن طرف، زهیر است؛ با اینکه در تاریخ می‌نویسند که زهیر عثمانی مسلک هم بوده است. حسین "ع" پیغام داد به زهیر که بیا؛ با اینکه زهیر مقید بود که در این مسیر با امام حسین "ع" رو به رو نشود. آنجا مجبور شده بود که با امام حسین "ع" در یک جا خیمه‌هایشان را برپا کنند و چاره‌ای نداشت.

در تاریخ می‌نویسند وقتی قاصد حسین "ع" رسید، موقعی بود که همه داشتند غذا می‌خوردند. یکی از اطرافیان زهیر می‌گوید پیام‌آور حسین "ع" آمد و گفت « یا زهیر ! اَجِب ابا عبدالله». یعنی ای زهیر! حسین تو را خواسته است. می‌گوید فضای خیمه را سکوت فرا گرفت و یک حالت بهتی به ما دست داد که لقمه ها در دست ما ماند. تعبیرش این است: « کَأَنَّ علی رُؤُوسِنا الطَّیر». یعنی مثل اینکه پرنده روی سر ما نشسته باشد! دیگر نمی‌توانستیم از جایمان تکان بخوریم. وقتی پرنده روی سرتان می‌نشیند و می‌خواهید که نپرد چه کار می‌کنید؟ آدم دیگر سرش را تکان نمی‌دهد.

آن کسی که سکوت این جلسه را شکست، همسر زهیر است. به او گفت چه می‌شود که تو بلند شوی و بروی ببینی که پسر پیغمبر با تو چه کار دارد؟! برو حرفهایش را گوش کن و برگرد. می‌گوید تا همسرش این حرف را زد، زهیر از جا برخاست و حرکت کرد و رفت به سمت خِیام حسین "ع". در تاریخ نداریم که گفتار و سخنان حسین "ع" با زهیر چه بوده است (گرچه بعضی، جملاتی نقل می‌کنند که البته من نمی‌خواهم آن را رد کنم).

 بله، حضرت با عبیدالله حر جُعفی مفصل صحبت کردند و دست آخر هم او به امام حسین "ع" گفت بیا ! من اسب و شمشیری دارم و اینها را به تو می‌دهم که اگر می‌خواهی بروی بجنگی برو بجنگ. امام حسین "ع" هم گفت نه به اسب تو احتیاج دارم و نه به شمشیرت. اینها مال خودت! برخلاف عبیدالله، در مورد زهیر چنین چیزی به آن صورت نیست. می نویسند «فَما لَبِثَ أَن جاءَ مُستَبشِراً». عجب آماده بوده است این روح! یعنی توقف زهیر در خیمه امام حسین "ع" کوتاه بود. اصلاً توقفی نکرد و دیدیم که برگشت. اما این زهیر، دیگر آن زهیر نیست: « قَد أشرَقَ وَجهَهُ»، گویی صورت او یک تلألؤ و نورانیتی پیدا کرده است. وقتی انسانِ برتر بخواهد دستگیری و تصرف کند، ببینید چه می‌کند! البته زمینه هدایت هم در زهیر مساعد بود. وقتی زهیر برگشت، به تمام کسانی که اطرافش بودند گفت من با همۀ شما حلّ بیعت کردم؛ همگی بروید. حتی به همسرش گفت تو را هم طلاق می‌دهم؛ تو هم برو. رفقا بروید، اموال را هم بردارید و بروید. تمام عُلقه ها را بُرید و گفت همه بروید...

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق/چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

اما در بین اینها همسر زهیر یک نگاه به او کرد و گفت: عجب ! من هم بروم ؟! من منشأ سعادت تو شدم ! من کجا بروم؟!...

زهیر با حسین "ع" آمد؛ همسر و غلام زهیر هم آمدند. روز عاشورا شد. اصحاب همه به میدان رفتند و شهید شدند. من در تاریخ این‌طور دیده‌ام که بعد از ظهر عاشورا بود؛ این بدنهای مطهر روی زمین افتاده بود. همسر زهیر کفنی داد به غلام زهیر و به او گفت: ای غلام ! برو مولایت را کفن کن. می‌نویسند غلام رفت، اما مولایش را کفن نکرد و برگشت. همسر زهیر به او گفت چرا مولایت را کفن نکردی؟ غلام گفت: من چگونه مولایم را کفن کنم و حال آنکه پیکر مقدس پسر پیغمبر، بی کفن بر روی خاک افتاده است...
 
آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی، سلوک عاشورایی، منزل اول: تعاون و همیاری، (چاپ اول: تهران، مؤسسه فرهنگی- پژوهشی مصابیح الهدی، 1390)،صص 84 تا 88.