رقابت‌های مقدماتی و درون‌حزبی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا پس از ماه‌ها تبلیغات، مناظره، حمله و ضدحمله نامزدهای آن عملاً سه‌شنبه‌شب پایان یافت، جایی که هیلاری کلینتون نیز توانست آستانه لازم از نمایندگان حزبی را کسب کند تا در کنار دونالد ترامپ، دو رقیب اصلی احزاب دموکرات و جمهوری‌خواه آمریکا در انتخابات ریاست جمهوری این کشور را تشکیل دهند.

هرچقدر که پیروزی هیلاری کلینتون در رقابت‌های درون‌حزبی بنا به وجهه و اعتبار و سابقه کاری‌اش چندان جای تعجب و اما و اگر نداشت و کم و بیش قابل انتظار بود، اما پیروزی دونالد ترامپ بر دیگر رقبای جمهوری‌خواهش همواره محل پرسش، تردید و معما بوده است.

در واقع همواره این پرسش مطرح می‌شد که ترامپ با توجه به شخصیت جنجالی و سیاست‌های اعلامی متفاوتش چگونه توانسته است این میزان از اقبال را در بین هواداران حزب جمهوری‌خواه کسب کند.

بررسی‌ها نشان می‌دهد که مسائلی همچون تغییر بافت جمعیتی و وضعیت اجتماعی ــ اقتصادی هواداران حزب جمهوری‌خواه، وضعیت اقتصادی آمریکا، متفاوت بودن رویکردهای اقتصادی و سیاسی ترامپ از دیگر رقبا، تغییر اولویت‌ها و مرزهای تمایز حزبی، هراس از سلطه بیگانگان، تضعیف طبقه متوسط آمریکایی به‌همراه افزایش نابرابری و در نتیجه احساس محرومیت نسبی و ناکامی در بین بخش قابل توجهی از آمریکایی‌ها از جمله عوامل و مؤلفه‌هایی بودند که باعث شدند که ترامپ با تمامی جنجال‌ها، به زیر سؤال بردن چارچوب‌های سنتی سیاست، و سخنان نفرت‌افکنانه نسبت به اقلیت‌ها و زنان، بتواند یکه‌تاز میدان رقابت جمهوری‌خواهان آمریکایی شود.

تغییر بافت جمعیتی و علایق هواداران حزبی

بررسی‌های «پولیتیکو» نشان می‌دهد که در حال حاضر، پایگاه اجتماعی حزب جمهوری‌خواه بیشتر متشکل از طبقه کارگر سفیدپوستی است که در مناطق جنوبی و غرب میانه این کشور ساکن هستند. نکته مطرح در اینجا این است که طی یکی دو دهه اخیر شکافی بین اصول و سنت‌های حزبی و منافع و علایق هواداران حزبی این کشور ایجاد شده است که در اغلب موارد این شکاف به‌نفع علایق هواداران مرتفع شده است که واضح‌ترین نمود آن را در پیروزی ترامپ بر دیگر رقبا می‌توان دید، برای مثال در رقابت‌های مقدماتی، شاید بتوان جِب بوش را نماد سیاست‌های سنتی این حزب و پیرو رویکردهای به ارث مانده از دوران ریگان دانست که حامی سیاست خارجی تندرو، محافظه‌کاری اجتماعی و کاهش مزایای طبقه متوسط برای جبران کاهشِ بیشترِ مالیات‌های افراد ثروتمند بود.

در واقع از زمان ریگان تا همین اواخر، سیاست‌های اقتصادی حزب جمهوری‌خواه از سوی لیبرتارین‌هایی تدوین می‌شد که رویکردشان از اکثر رأی دهندگان جمهوری‌خواه متفاوت بود. نکته جالب اینجا است که 73 درصد حامیان ترامپ، مخالف کاهش مزایای تأمین اجتماعی بودند، و در مقابل، به غیر از ترامپ، تمامی دیگر نامزدهای جمهوری‌خواه به نوعی هوادار تصویب و اجرای قوانینی در زمینه کاهش مزایای تأمین اجتماعی و حذف بیمه خدمات بهداشتی و درمانی ملی بودند.

از طرف دیگر نیز ترامپ تنها کسی بود که ترجیح اغلب رأی دهندگان جمهوری‌خواه را در زمینه تأمین اجتماعی به زبان آورده است و از «نیت واقعی خود برای حفظ نظام تأمین اجتماعی، به همین صورتی که است و عدم افزایش سن بازنشستگی» سخن گفته است.

تغییر مرزهای تمایز هواداران حزبی

طی دهه‌های پیشین «جنگ فرهنگی» بین محافظه‌کاران مذهبی و لیبرال‌های سکولار وجه مشخصه رویکردهای حزبی و هواداران آن‌ها در عرصه سیاسی آمریکا بوده است. در واقع موضوعاتی مانند جنسیت، سِکس، تولید مثل (مانند سقط جنین، جلوگیری از بارداری، همجنس‌بازان و ...) موضوعات اصلی نزاع فرهنگی در جامعه آمریکا بود و به احزاب اصلی این کشور اجازه داد تا تحت لوای این تمایزات، دیدگاه‌های اقتصادی متفاوتی را در بر داشته باشند.

برای مثال اعضای حزب دموکرات هم شامل هواداران تجارات آزاد و هم هواداران حمایت از تولید داخلی بود، اما همگی آن‌ها از حق سقط جنین، حقوق هم‌جنس‌بازها و مواردی اینچنین حمایت می‌کردند. در مقابل جمهوری‌خواهان هرچند ممکن بود که بر سر مسائلی همچون تجارت و یا مهاجرت اختلافاتی داشته باشند اما تمامی اعضای ارشد آن (خاصه نامزدهای ریاست جمهوری) به دنبال لغو حکم دیوان عالی این کشور برای مجاز شمردن سقط جنین و در ادامه غیرقانونی اعلام کردن آن بودند.

این مرزهای فرهنگی باعث شد که طی دهه‌های اخیر شاهد این باشیم که طبقه کارگر سفید پوست و محافظه‌کار از نظر اجتماعی، که پیشتر هوادار حزب دموکرات بودند به جمهوری‌خواهان بپیوندند، خاصه در ایالت‌های جنوبی آمریکا. از طرف دیگر، جمهوری‌خواهان میانه‌رو، به طور خاص آن‌هایی که در کرانه‌های شرقی آمریکا ساکن بودند نیز به حزب دموکرات پیوستند. تغییری که باعث همگن‌تر شدن هر یک از احزاب و کاهش اختلافات و تنوعات درونی آن‌ها شد. در واقع این نزاع فرهنگی توانست عضویت حزبی را بازتعریف کند، و در نتیجه عرصه جدیدی برای نزاع و رقابت گشوده شد، نزاعی که شاید بتوان آن را بتوان «نزاع بر سر مرزها»‌ نامید.

ملی‌گرایی در مقابل چندفرهنگ‌گرایی

اکنون نزاع بر سر مرزها،‌ نزاعی بین ملی‌گراها از یک طرف و هواداران چندفرهنگ‌گرایی و جهانی‌شدن از سوی دیگر است.

به نوشته پولتیکو، از نظر ملی‌گراها، هم‌اکنون مهمترین موضوع متمایز کننده شهروندان آمریکایی، ایجاد دیوار مرزی با مکزیک است، همانی که ترامپ بر آن تأکید کرده است. اما برای هواداران چند‌فرهنگ‌گرایی و جهانی‌سازی، مرزهای ملی موضوعی کهنه و غیراخلاقی است.

این تمایز دیدگاه‌ها به تغییر رجحان‌های این دو گروه در عرصه سیاستگذاری منجر شده است. برای مثال ملی‌گراها تنها در شرایطی حامی مهاجرت و پیمان‌های تجارت (آزاد) با دیگر کشورها هستند که به بهبود استانداردهای زندگی شهروندان کشور منجر شود. در اینجا نیز شاهد هستیم که به جز دونالد ترامپ، تمامی دیگر نامزدهای اصلی ریاست جمهوری از حزب جمهوری‌خواه از توافق‌نامه‌های تجارت آزاد حمایت کرده‌اند. در حالی که ترامپ همواره به توافق‌نامه‌های تجارت آزاد حمله کرده و خواستار اعمال دوباره تعرفه‌های گمرکی روی برخی کالای وارداتی شده است.

نتایج نظرسنجی مرکز افکارسنجی پیو در ماه مارس گذشته نیز نشان می‌دهد که 53 درصد جمهوری‌خواهان بر این باور هستند که این توافق‌نامه‌ها چیز بدی هستند.

تهدید منزلت نژادی سفیدپوستان و تضعیف نظم اخلاقی مطلوب آن‌ها

نتایج یک پژوهش که توسط رابرت ویلر، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه استانفورد انجام داده شده است نشان می‌دهد که پیروزی باراک اوباما به عنوان اولین رئیس جمهوری غیر سفیدپوست آمریکایی در سال 2008، و همزمان شدن آن با برخی روندهای جمعیتی (افزایش نسبت جمعیت غیرسفید‌پوست خاصه اسپانیایی‌تبارها در آمریکا) و اقتصادی (رکود بزرگ اقتصادی)، در بین سفیدپوستان آمریکایی به صورت امری تهدید کننده برای «موقعیت برتر نژادی» آن‌ها ادراک شد. به گفته ویلر، «تحقیقات پیشین نشان داده است افول اقتصادی از طریق ایجاد این حس در سفید پوستان که سهم کمتری در این اقتصاد روبه‌ افول خواهند داشت،‌ می‌تواند به تشدید خشم نژادی منجر شود».

این احساس خطر در آن سال‌ها از عوامل رشد جنبش تی‌پارتی در چارچوب حزب جمهوری‌خواه آمریکا شد. حزبی که با دستورکارهایی از قبیل کاهش کسری بودجه دولت فدرال، کاهش مخارج دولتی، کاهش خدمات اجتماعی، کاهش مالیات‌ها و مخالفت با مهاجرت شناخته می‌شود؛ و سفید پوستان به خاطر اینکه می‌دیدند این جنبش به دنبال چنین سیاست‌هایی - همچون محدود کردن مهاجرت، مخالفت با اوباما، و موضع‌گیری نظامی در قبال کشورهای مسلمان - است، از آن حمایت می‌کنند.

به گفته ویلر، «چنین وضعیتی که به طور ضمنی درباره جنبش تی‌پارتی مصداق داشت، در خصوص دونالد ترامپ (و پیروزی وی) صورتی آشکار به خود گرفته است». در واقع ترامپ و پیروزی وی در رقابت‌های درون حزبی جمهوری‌خواهان ریشه در روندی مشابه دارد.

جاناتان هایت، استاد دانشگاه نیویورک نیز در گفتگو با نیویورک‌تایمز می‌گوید: «بسیاری از رأی دهندگان آمریکایی، این حس را دارند که نظم اخلاقی آمریکا در حال از هم پاشیدن است و کشور در حال از دست دادن پیوستگی و یکپارچگی خود است و در مقابل، تنوع و گوناگونی در حال افزایش است. در چنین وضعیتی، این قشر از جامعه آمریکا به بستن مرزها، اخراج افرادِ متفاوت و تنبیه کسانی که از نظر اخلاقی منحرف شناخته می‌شوند، گرایش پیدا می‌کنند».

این جا است که به گفته یِس گراهام، استاد روانشناسی دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، دونالد ترامپ در هیبتی ظاهر می‌شود که بیش از دیگر نامزدهای جمهوری‌خواه، و به طور خاص، به دنبال وفاداری درون گروهی بوده و دغدغه خلوص اخلاقی (نگاه مردسالارانه)‌ را دارد. از این منظر است که ترامپ اغلب بیزاری خود را نسبت به زنان و بدن زنان بیان می‌کند و از طرف دیگر هوادار ساخت دیوار مرزی برای جلوگیری از آلودگی آمریکا توسط بیگانگانی است که آن‌ها را قاتل، متجاوز و کثیف از نظر اخلاقی و فیزیکی به تصویر می‌کشد.

تضعیف موقعیت اقتصادی طبقه متوسط

طبق بررسی‌های وبگاه کوارتز، حامیان اصلی ترامپ اکثرا شامل افراد سفیدپوست میان‌سالی است که دارای تحصیلاتی عالی هستند. هم‌اکنون این قشر از جامعه آمریکایی را با عنوان «طبقه کارگر» توصیف می‌کنند. اما واقعیت این است که این افراد پیشتر تشکیل دهنده طبقه متوسط آمریکایی بودند.

تحقیقی که براساس نتایج پیمایش شعبه ایالتی بانک مرکزی آمریکا در سنت‌لوئیس درباره مالیه مصرف‌کنندگان این کشور انجام شده است، نشان می‌دهد که درآمد سالانه قشرهایی از جامعه که از نظر مشخصات جمعیتی (و نه اقتصادی) می‌توانند جزو طبقه متوسط به حساب آیند، طی 25 سال اخیر بیش از 16 درصد کاهش یافته است.

تغییرات میانه درآمد واقعی خانواده‌های آمریکایی که از نظر مشخصات جمعیتی جزو طبقه متوسط به حساب می‌آیند

در این مطالعه تعریف طبقه متوسط (از نظر مشخصات جمعیتی) شامل خانواده‌هایی بوده است که توسط یک فرد 40 ساله سفید پوست/آسیایی‌تبار که دیپلم دبیرستان دارد و یا یک فرد چهل ساله سیاه پوست/اسپانیای‌تبار دارای مدرک دانشگاهی کارشناسی سرپرستی می‌شدند.

این در حالی که طی همین بازه زمانی درآمد قشر ثروتمند جامعه بیش از پیش افزایش یافته است. این افزایش اختلاف اقتصادی تاحدودی ناشی از رویکردهایی است که مشخصه آن، جهانی‌سازی و برون‌سپاری فعالیت‌های اقتصادی به کشورهایی با کارگران ارزان‌تر همچون مکزیک و چین است.

در نتیجه عجیب نیست که این قشر از جامعه آرای خود را به سبد رأی دونالد ترامپ بریزند، کسی که رویکردی ضد تجارت آزاد، ضد چین و ضد مهاجر دارد.

به نوشته کوارتز، مطالعات متعدد نشان داده است که وجود یک طبقه متوسط سالم، اغلب با ثبات سیاسی و میانه‌روی در دولت همراه است. در این شرایط است که می‌توان گفت تضعیف این قشر از جامعه و سوق دادن تعداد بیشتری از آن‌ها به سوی طبقات کمتر برخوردار از نظر اقتصادی، با اقبال آمریکایی‌ها به منش انتقام‌جویانه، گستاخانه و اقتدارگرای ترامپ همخوانی دارد.

احساس محرومیت نسبی، ناکامی و خشم

جان کوملوس، استاد بازنشسته اقتصاد و تاریخ اقتصادی دانشگاه مونیخ نیز در مقاله‌ای که در پایگاه پی‌.بی‌.اس. منتشر شده است، در تشریح دلایل محبوبیت و اوج گرفتن دونالد ترامپ به تبعات اجتماعی و روانی سیاست‌های اقتصادی به سبک ریگان، جهانی شدن و مقررات زدایی اشاره می‌کند.

به گفته وی، بخشی از بروز و ظهور چنین رویکردی را می‌توان در پیمان نفتا  همچنین گشودن بابت تجارت و اقتصاد به روی چین دید که باعث تضعیف بخش تولیدی اقتصاد آمریکا، انتقال صدها هزار فرصت شغلی به خارج و به تبع آن آسیب دیدن بخش‌هایی از طبقه متوسط این کشور شد.

در کنار آن، مقررات زدایی بخش مالی و آزاد کردن بسیاری از عملیات‌های بانکی و مالی به شکل‌گیری معاملات بسیار پر ریسکی منجر شد که بخشی از تبعات آن را در افول اقتصادی سال 2008 می‌توان دید، بحرانی که به بسیاری از اعضای طبقه متوسط آمریکایی آسیب شدیدی زد.

در مقابل، طی این دوران که طبقه متوسط آمریکایی هم شاهد از دست رفتن فرصت‌های شغلی بود و هم بار مالی فروپاشی مالی سال 2088 را به دوش کشیده است، نابرابری درآمدی افزایش یافته است، به طوری که تنها دو دهک اول جامعه رشدی واقعی در درآمد خود را تجربه کرده و 8 دهک دیگر تنها نظاره‌گر کاهش درآمد خود بودند، شرایطی که به ایجاد نوعی احساس محرومیت نسبی، ناکامی و خشم در میان آن‌ها منجر شده است.

در این وضعیت است که ترامپ وعده بازگرداندن شغل‌های از دست رفته و منتقل شده به چین و مکزیک را می‌دهد. وی وعده می‌دهد که - طبقه متوسط - آمریکا را بار دیگر رونق بخشد. وی همچنین از اقلیت‌های حاضر در آمریکا به عنوان قربانیانی برای جلب حمایت کسانی که منزلت و جایگاه خود را از دست داده و از آینده بیمناک هستند، استفاده می‌کند.

نکته‌ای که مورد تأیید جیم سیدانیوس، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه هاروارد در گفتگو با نیویورک‌تایمز نیز بود. وی بر این باور است که ترامپ «خشم و احساس خسران» موجود در بین بخش‌های بزرگی از رأی دهندگان سفیدپوست را قاپیده است. به گفته سیدانیوس «این بخش از مردم با فرو غلتیدن از طبقه متوسط به طبقه کارگر، چیزهای زیادی را از دست داده‌اند، حال اگر شما آن را با بیگانه‌هراسی ترکیب کنید، چنین واکنشی (خشم و احساس خسران) را به دست می‌آورید».

وی بر این نظر است که تا کنون کسی نبوده است که از این خشم و احساس خسران بهره‌بگیرد، جز ترامپ، و این از هوشمندی ترامپ است.