پارس به نقل از فارس، « محمد حسین جعفریان» شاعر و روزنامه نگاری است که این روزها دغدغه هایش را در قالب یادداشت های کوتاه به قلم می آورد. قلم بی پروای او همیشه در برابر باطل ایستاده است. ایستادگی و اعتراض جعفریان از نوع تکلیف است. جعفریان، پدیده ای است که امثال او در این کشور شاید به اندازه انگشت های یک دست نباشند.

حضور محمد حسین انقلابی در عرصه های مختلف فرهنگ حضوری زلال و بی ریا بوده است و شاید همین عامل یک نکته ای باشد که چپ و راست و میانه رو و تندرو و کندرو به شخصیت محترم او احترام می گذارند.

یادداشت های از سر صدق این شاعر پویا و پوینده گاهی اوقات دردهای فرهنگی اجتماعی را التیام می دهد. برخی وقت ها وزیر، برخی اوقات وکیل و… به او زنگ می زنند و از یادداشت هایش تشکر می کنند… و این یادداشت های کوتاه، هر کدام گدازه های جان « محمد حسین جعفریان» است.

از محمد حسین جعفریان شعرهای زیادی در قالب های غزل، رباعی، مثنوی، سپید و… سروده شده است. او با مهندسی حساب شده ای که برای استفاده از ظرفیت واژه ها به کار می گیرد، توان شاعری اش را به رخ می کشد. کارهای ارزشمند این منتقد فکور را که می خواندم به شعری از او با عنوان « من از نژاد بی جامگان زمینم! » برخوردم که دلم را ربود. این شعر را تقدیم شما می خوانم و به مسئولین فرهنگی مملکت گوشزد می کنم که قدر « جعفریان ها» را بدانید؛

« مرا چه کسی دست نجاتی خواهد بود؟

ای پیر! بی مرشدی همرهانم را فرسود،

دلتنگ توام

من

که در ازدحام شهر و خیابان هایش گم شده ام

اما تو را گم نکرده ام.

پگاه تا شامگاه

شامگاه تا پگاه

منم که آونگم در تو

و حیرت چون دسته گلی خون آلود

بر پوست روحم می شکفد

از پل پلیدی گذشتند

و آیا چه کسی دست نجاتی خواهد بود؟

آنان را که مرده اند

که زاده شدن را از یاد برده اند

آنان که به باد داده اند مصب فردا را.

دنیا فوران دلار است و فراموشی

ای پیر!

بی مرشدی همراهانم را فرسود،

نیم نگاهی!

تکانِ دستی!

لبخندی!

می خزیم در حفره هایی ناشناس

و نام روشن ما اسم شبی است

که با طلوع خورشید باطل می شود

یا مهدی!

غرورم را فروختند

نامم را آتش زدند

و فاحشه ها بر خاکسترم پای کوبی کردند…

آه! آن که از دشمن می گریزد

به که حنجره اش با دندان دوستی جویده شود.

از تمام شجاعت ها بوی نیام می آید

یا مهدی!

انتظار، دود کرد

مردی را که بر ریل ها می رفت و می آمد

و راه به جایی نمی برد

تمام کبوتران تیری در سینه دارند

تمام مردان خاری در نگاه

چه قدر شعله، چه قدر حادثه؟

چه سنگین است عبور فصلی که گریه ی مردان کوچک است

تمام ظرف های جهان لبریز فریادند

و خون ما خاک را گل می کند

بازآ!

بازآ آخرین پنجره!

شرمگین زنده ماندم،

بازآ! مشتی صورت و نقاشی تمام بودنم شده اند

آی آتشی که هر چه آب بر تو می ریزم

بیشتر شعله می کشی!

ما گرد هم می نشینیم

چای می نوشیم و هندوانه می خوریم

و برای دیوانه ای که سیگار را

چون علامت پیروزی نشان می دهد

دست تکان می دهیم

چرا می خندید؟

چرا می خندید ای مردم؟ !

این پاره های قلب من است این گونه تگرگ وار بر شما باریدن گرفته است.

چرا می خندید؟ !

زانو بزن!

این را تمام خیابان ها و شعرها

زانو بزن!

این را تمام روزن ها و زن ها!

زانو بزن!

این را تمام سیاحان و سیاست مداران

در گوشم نجوا می کنند.

پارک از صدای چکاچک شمشیر و طبل انباشته است.

و جوان مردان

بر سنگر شطرنج ها بی رنگ می شوند

چه بسرایم؟

مردی را که غرق می شود

فرو

می رود

اما فریاد نمی کشد؟

انبوه واژه هایی که در لغت نامه ها به تحلیل می روند؟

پرستوهایی که ذوب می شوند در سینی مسی رنگ افق؟

دختری که

باد

تکه

تکه

به سرزمین دیگرش برد؟

زنی که تنها یک روز زنده بود؟

یا خویش را؟

بابلسری گم شده در مه و ماسه

چه بسرایم؟

من از نژاد بی جامگان زمینم

برهنه بر علفزاری سوخته

شاعری چون من چیست؟

جز زخمه ی خدا بر سه تار سیاره ای دور،

جز لبخندی جراحی شده

بر سیمای سرزمینی که تنها می تواند بگرید،

جز تپانچه ای پر

در دستان آن که هوای سفر به دیاری دیگر دارد،

جز نمایش زخمی مقدس، جز مرگ

لب باز می کنم

مردگان در دهانم رژه می روند

و باران شکلات باریدن می گیرد

مگس ها ذره ذره صدایم را با خود بردند

و بر چشم خانه ام سکه رویید،

تنها می شنوم کسانی فریادت می کنند و تازیانه می خورند

فریادت می کنند و منفجر

فریادت می کنند و مصادره می شوند،

تنها می شنوم ازدحام زخم های کاری است

اما جگرها به یغما رفته است…

شهر بارش موهومی است بر شیروانی تمنا

لغت نامه ای است عظیم

که از واژه های زیبا تهی می شود…

مردگان در دهانم رژه می روند

و آرزوها در خردسالی می میرند

سوت می زنم در پیاده رو

و به کلماتی می اندیشم که در سکوت خودکشی می کنند،

آیا کدام دست

فردای بر باد رفته را بر صفحه خواهد چید؟

ناممکن قریب…

نامت نوبر است

و چراغانی ات را با تیر می زنند

هوا لبریز از سؤال است و دروغ

تمام جاده ها به پایان رسیده اند آقا!

کی آغاز می شوی؟

آه اگر امروز را چنین سهمگین می گذرانم

از آن است که به فردای تو عاشقم

چاووشان خاتمه خاتمه بر می گردند

و روزنامه های باطله بر قاره ها حکومت می کنند

آبروی تیغ!

زمین پژواک شیطان است

و تو در مردمک مردانی که دکمه هاشان گم شده است

وهم آلود می نمایی،

مردانی که به دماسنجی کوچک می مانند

و هنگام هجوم تو در پاکت سیگارشان مخفی می شوند

وهم آلوده شده ای

در جنگل رؤیای پسرانی که شعر می نوشند و شمشیر می فروشند،

حال آن که امروز

فردایشان دریده می شود.

وهم آلوده شده ای

در نگاه دوزخیان،

که بارانت را در افسانه ها به نقالی می نشینند

و ذوالفقارت

بر لبانشان نیشخندی گذراست

مردی که تو را روز می شمارد

در برف به خواب می رود،

او با نرده ها سخن می گوید

و در پاساژی کهنه سنگر گرفته است

هر صبح مشتی قلوه سنگ به عابران سرگردان نشان می دهد و به گریه می گوید:

خانم! آقا!

اینها را از من بخرید!

اینها برای شما مهم است.

یا مهدی!

این صدای تیرخورده ی امتی است

که شادی هایش به سرقت رفته است

امتی که تفنگ و تو را می شناسد

امتی که چشم بر آسمان دارد

و برای بودن در زمین خون تاوان می دهد

یا مهدی!

فردا

سپید

سیاه است

و کودکانی مهمان صاعقه و ساطورند

از قهقهه تا مرثیه مرگ است و باروت

پس پرنیان دست تو کجاست؟

کوهی که تو باید از آن پیدا شوی

تنها صدایم را به من باز می آورد

زمان آینه ی مزاح نران و مادینگان است

کار از تفنگ و تبرزین گذشته است

اینجا چندی است دف ها تو را شیهه می کشند

سرودم را بشنوید ای سنگ ها و چوب ها!

ای بن بست هایی که در انتهایتان

نقاشی جاده ای بی انتها رهگذران را گمراه می کند.

سرودم را بشنوید…

گلایه، آن چه نبود را سوزاند

ای گریختگان آسوده!

ریسمان های بی انتهایی که از چشمانم می رویید

و بر گلویم می پیچید!

چنین آسوده ام مگذارید!

چه سنگین است عبور فصلی

که شعله هایی چنین عظیم را

در سیگاری کوچک خاموش می کنم.

(گزیده ادبیات معاصر ش ۱۲/ صص ۵۰ ۴۲)