پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- سینا کلهر- داستان سارق گوسفند را حتی می توان از سال بعد در کنار داستان چوپان دروغ گو در کتاب های درسی آورد و به بچه ها درس داد.

 شاید سالها بگذرد و دیگر چنین فرصتی برای پیدا شدن یک داستان برای کتاب های درسی پیش نیاید. به خصوص این که با چوپان و دروغ گویی هم ارتباطی داشته باشد. داستان اما باید بعد از درس چوپان دروغ گو باشد تا ...

داستان هم برای بچه ها می تواند مثلا این گونه باشد:

 در روزگار گذشته، شهری بود که تا مدت ها به نام شهر امام رئوف و ضامن آهو شناخته می شد. مردم از شهرهای دور و نزدیک برای زیارت به این شهر می آمدند. آن روزها سفر به آن شهر و زیارت حرم و دیدن گنبد طلای آن،  آرزوی خیلی از مردم بود. خیلی ها یک یا چند سال پول جمع می کردند تا بتونند برای زیارت به این شهر بروند.

 شهر کم کم بزرگ می شد و تعداد زائرانش هم بیشتر.

یک روز بزرگان شهر احساس کردند  شاید در سفر زیارتی حوصله زائران  سر برود.  به همین خاطر تصمیم گرفتند تفریح گاه هایی را در شهر درست کنند تا مردمی که برای زیارت آمده اند بعد از زیارت، کمی هم سیاحت کنند!البته  پول مختصری هم گرفته می شد که صرف اشتغال زایی! آبادانی حرم ، شهر و هتل ها می شد که آسایش بیشتری را برای زائران داشت....

با این تصمیم کم کم سر وکله مجموعه های بازی و شادی، موج های آبی و...در شهر پیدا شد. کار به جایی رسید که آوازه آنها از حرم هم بیشتر شد و بچه ها شهر را بیشتر با سرسره های آبی رنگارنگ  و هیجان انگیزش می شناختند.

پول کمی که قرار بود از این راه به دست بیایید زیاد شد، خیلی زیادتر از چیزی که فکر می کردند. پول در آوردن از زائران هم انگار به دهان مردم آن شهر مزه کرده بود. به همین خاطر باز هم تنها به خاطر زائران به فکر تغذیه و چیزهای دیگر زائران مخصوصا با کباب شیشلیک در شاندیز افتادند. البته این جا هم پای کمی پول در میان بود. منتهی هدف همچنان خدمت بود. این شاندیز بعدها ماجرای بزرگی شد.

در همان حال که زائر تبدیل به منبع درآمد شده بود، حقه بازی متوجه شد که اعتقادات مردم  بوی پول می دهد. پس با اسم  و القاب آن امام عزیز بانک و موسسه مالی ایجاد کرد تا به مردم وام قرض الحسنه بدهد فقط کمی هم سود می گرفت 20 تا 30 درصد! مرد حقه بازتر دیگری زحمت قرض الحسنه و سود را هم به خودش نداد و با موسسه بدون مجوزش که شعبه های زیادی در کشور داشت از مردم کلاه برداری کرد و پول مردم را بالا کشید. خلاصه هر کسی یک جور درآمد زایی پیدا کرده بود.

در میان این همه شغل و درآمد، سارق نگون بختی هر شب از گله گوسفندان گوسفندی می دزدید و از قضا چند باری هم فقط او دستگیر می شد و هر بار قول می داد، که دیگر دزدی نمی کند ولی چون که نمی توانست از زائران و اعتقادات راه دیگری برای پول در آوردن نمی شناخت، هر بار قولش را فراموش می کرد.

کم کم تاب و تحمل مردم تمام شد، یک روز در میدان شهر جمع شدند، اعتراض کردند و شعارهای زیادی دادند. از مرگ تا شاد! حتی مردم شهرهای دیگر هم در حمایت از آنها شعار دادند.

تازه اعتراض ها تمام شده بود که ناگهان  یک روز در شهر اعلام کردند که دستان سارق گوسفندان را دوباره گوسفند دزدی کرده بود! قطع خواهند کرد. تا برای دیگران درس عبرتی شود.!!

از وقتی در آن شهر زائر را پول متحرک می دیدند همه چیز برعکس شده بود حتی درس عبرت ها!