پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- روح الله رجایی- کلاس اول بودم.شاید هم دوم.جنگ تمام شده بود.یک روز پنج شنبه زنگ آخر دعوت نامه انجمن اولیا و مربیان دادند دست ما.خانم «قادری» تاکید کرد که حتما باید «بابا» های تان به جلسه بیایند.من درآمدم که:«خانم! ما بابامون نمی شه بیاد»پرسید چرا.گفتم چون جبهه است.گفت:«رجایی! دروغ نگو.جنگ تموم شده.بگو بابات بیاد…» بچه ها زدند زیر خنده.یکی دو نفر هم به من گفتند:«دروغگو».

یک لحظه همه دنیا روی سرم خراب شد.نه از خنده بچه ها و نه از اینکه به من دروغگو گفته بودند.بچه بودم ولی می فهمیدم مردن یعنی چه.تابوت های شهدا را دیده بودم.می دانستم این ها توی جبهه می میرند و گاهی به این فکر کرده بودم نکند بابای من هم شهید بشود.ما توی خانه تلفن نداشتیم،اما هر چند وقت یک بار بابا تلفن می کرد به خانه آقای «پورحاجی» و پیغام می داد که برویم خانه شان.بعد یک ساعت دوباره تلفن می کرد تا باهم حرف بزنیم.

صدای بابا همیشه گرم و خوب بود. خوشحال می شدم که زنده است.اصلا همین تلفن ها و نامه های دیروقت بود که کمک می کرد خیلی حسرت بچه هایی را نخورم که بابا های شان دم مدرسه دنبال شان می آمد.

آن روز اما حرف خانم قادری مثل پتکی خورد توی سرم.خیلی وقت می شد که بابا تلفن نکرده بود.فهمدیم که بابا هم شهید شده.تمام راه مدرسه تا خانه را دویدم و گریه می کردم.زنگ خانه را زدم.حیاط بزرگی داشتم.مادر در را باز می کرد و خودش ته حیاط می ایستاد.من هم می دویم و می پریدم توی بغلش.در را که باز کرد دویدم توی بغلش و با مشت چند بار زدمش.گریه کردم و گفتم چرا به من نگفته ای بابا شهید شده؟

بابا را می خواستم و برای مادر گفتم از حرف خانم فهمیده ام بابا شهید شده است. گفت بابایت زنده است.گفتم جنگ تمام شده.گفت که جنگ تمام نمی شود و بعضی بابا ها باید توی جبهه بمانند.باور نمی کردم.دستم را گرفت و رفتیم خانه آقای پورحاجی.پیدا کردن یک نفر در جبهه واقعا کار سختی بود،اما مادر انجامش داد.بعد یک ساعت بابا آمد پشت خط.صدایش مثل همیشه خوب و گرم بود.گفتم که چه اتفاقی افتاده.گفت:«نترس بابا ! من شهید نمی شوم»

راست هم می گفت.بعدش هم کلی توی جبهه بود.چند بار مجروح شد.توی بدنش پر ترکش است.همین ۵ سال قبل ترکش ها دوباره دست به کار شدند.بابا ۳ بار عمل شد.برادر و خواهر ها خیلی نگران حال بابا بودند.اما من نمی ترسیدم.خودش خیلی سال قبل گفته بود شهید نمی شود و البته نشد.

سال هاست اول مهر که هم حرف مدرسه و هم حرف دفاع مقدس است یاد آن روزی می افتم که از مدرسه تا خانه را گریه کردم و بدنم مور مور می شود.ترکش های جنگ چند تای اش توی بدن باباست و چند تایی هم توی روح من و من چقدر از جنگ بدم می آید…