... بدنش مثل سرش - موی در بدن ندارد، سری بالا می‌کند و سلامی؛ دیگر تا نیم ساعت سر پایین و چشم دوخته به کفش‌های رنگ وار رفته‌اش؛ از بیماری‌اش می‌گوید، از بی‌پولی، از بی‌کسی، از بی‌حمایتی؛ «فقط پول دارومو کسی بده هیچ درخواستی ندارم، به خدا دو تا بچه دارم، همین الان بریم خونه مستاجریمون - بچه‌هام غذا ندارند، می‌خوام همین چند ماه که زنده‌ام برای پول دارو محتاج کسی نشم».

تا می‌فهمی نیازش دارو و کمک ریالی است، یک‌راست حواست به سازمانی می‌رود که سالهاست به بیماران صعب‌العلاج کمک می‌کند، کما اینکه وظیفه ذاتی‌اش کارهای داوطلبانه است و گردهم آوردن خیرین و رساندن توانایی‌های آنان برای رفع نیاز نیازمندان.

مسیر سازمان داوطلبان هلال احمر را با کروکی ایما و اشاره به او می‌فهمانی، نام مدیر سازمان هم برایش می‌نویسی و مطمئن‌اش می‌کنی که تماس می‌گیری تا در زمان مراجعه کار او را در اولویت قرار دهند، بیشتر از زمان احوالپرسی اول آشنایی؛ گونه‌هایش سرخ می‌شود و برایت دعا می‌کند، ... تراژدی‌ سرخی که تکرار خواهد شد.

... اینجا - اینجاست، پیدا شد، امدادگر - امدادگر - چنان با دست‌هایش، خاک‌های آوار را کنار می‌زند که انگار عزیز خودش زیر تلی از آوار مدفون شده است، قلاده "سگ نجات" را رها می‌کند «بو کن - بو کن - خوب بو کن» - با دست به راننده بیل مکانیکی می‌فهماند که از کجا خاک را بردارد «خیلی مراقب باش - آروم آروم».

چشمان روستائیان با چاشنی شیون و فریاد به دستان امدادگری دوخته شده که برای یافتن پیکر عزیزشانشان از زیر خروارها خاک خود را را به آب و آتش می‌زند، آستین گل‌گلی پیراهن قرمز دخترک در زیر آفتاب سوزان چشمک تلخی می‌زند، شیون و بر سر زدن‌ها چنان بلند می‌شود که صدای بیل مکانیکی دیگر به گوش نمی‌رسد.

دخترک دیگر زنده نیست! اما دل‌هایی برای یافتن پیکرش زنده شد، او را به خانه ابدی‌اش می‌برند، همان نزدیکی‌ها در بالای روستا، کنار پدر بزرگ و مادربزرگش، آرام می‌گیرد، مادر آنقدر بر سر و صورت می‌زند که رگ‌های سرخ بر صورت پهن سپیدش جاری می‌شود، «آلله خیر ورسین, آلله ساخلاسون» واژه‌هایی که مادر با اشک‌هایش در بدرقه دخترش به خانه ابدی، نثار امدادگران می‌کند، ... تراژدی سرخی که تکرار خواهد شد.

... "دیاستولیک اش" کمتر از 100/60 نشان می‌دهد، مسافر است و عجله دارد، ولی سرگیجه امانش را بریده و توان راه رفتن ندارد، با تعجب به دختری که فشارش را می‌گیرد چشم دوخته، طاقت نمی‌آورد و سئوالش را با تعجب می‌پرسد، «دخترم شما چرا لباستون آبی و سفیده! مگه پرستارها لباشسون سفید نیست».

دختر که دستگاه فشار را از روی دست پیرزن کنار می‌کشد با لبخنی می‌گوید: «مادر جان! ما جوانان هلال احمر هستیم.» ... «شما باید تحت مراقبت باشید چون فشارتون پایین است، الان راهنمایی‌تون می‌کنم و جای نگرانی نیست».

پیرزن که معلوم است از جواب بانوی جوان پاسخ روشنی نگرفته، با شنیدن فشار پایین؛ حال و هوائیش رنگ می‌بازد، «مادر یعنی حالم خیلی بده - آخه من مسافرم، باید برم پیش بچه‌هام» آه و ناله ای می‌کند و چشم اش را می‌دوزد به سقف چادری سفید با آرمی به شکل هلال سرخ.

سوزن سرم که به دستش می‌خورد، تکانی می‌خورد، «مادر جان نگران نباش، مثل اینکه آب بدنت هم کم شده، الان با این سرم حالتون بهتر میشه، ولی باید بعدش حتماً به پزشک مراجعه کنی»؛ پیرزن هنوز در گیر و دار همان سئوال اولی: «مگه مادر شما دکتر نیستید؟!».

پیرزن احساس گرمی می‌کند، کمی سرحال می‌شود، صورت چین و چروکش سرخ می‌شود و زیر لب دعای همیشگی‌اش را برای دختر زمزمه می‌کند: «عروس بشی مادر» ... تراژدی‌ سرخی که تکرار خواهد شد.

... با بغض از آن سویی روستای سیل زده‌ای، از فیلم یک دقیقه‌ای می‌نالد که زحمت چند شبانه روز آنها را به ثمن بخس فروخته بود، جنازه ای که هم داغ خانواده‌اش شد و هم داغ نجاتگران!

با چرا چرایش غرولند‌کنان می‌گوید: «ما وقتی به جنازه کنار رودخونه رسیدیم چند دقیقه ای بود یه محلی داشت از جنازه فیلم می‌گرفت، بهش گفتم فلانی! بچه‌ها چند شبانه روز نخوابیدن، یکی یکی دارند مفقودها پیدا می‌کنند، شما این فیلم پخش کنی زحمت همه اینها هدر میره، اینها که حقوق نمی‌گیرند، دلی کار می‌کنند نباید بی‌انگیزه‌شون کرد!»... از فیلمی که در فضای مجازی پخش شده بود، گونه‌هایش سرخ شده بود و باید هزار اما و اگر می‌آورد که "امدادگران کجا بودند؟!" تراژدی‌ سرخی که تکرار خواهد شد.

... "تراژدی‌هایی" که گذشت؛ حکایت‌های سرخی از روزها و شب‌های امدادگران و نجاتگرانی است که در سنین جوانی و به صورت داوطلبی برای بخشیدن جان و زندگی به هموطنانشان از هیچ کوششی دریغ نمی‌کنند.

کما اینکه این روایت‌ها محدود به سرزمین یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار کیلومتر مربعی ایران نمی‌شود و با کمی جستجو می‌توانی نیک خدمات هلال‌احمر‌ی‌های ایران را در قاره‌های دیگر به وضوع ببینی؛ از شاخ آفریقا تا سرزمین سرخپوست‌ها و تا کنار دریای سرخ؛ و همگی هم براساس اصول هفتگانه نهضت صلیب سرخ برای انسانیت با نگاه بی‌غرضی و بی‌طرفی می‌کوشند تا با رعایت استقلال به خدمات داوطلبانه در جهت وحدت برای جهانی خدمت کنند.

از آن پزشک ایرانی باید گفت که برای او فرقی نمی‌کند در جاده 80 کیلومتری نجف به کربلا دو هفته به زائران بهترین‌های تاریخ خدمت کند، تا امدادگر ایرانی که در دل خطرناک ترین سرزمین‌های جنگ و بحران، خالصانه و داوطلبانه، کمر همت به خدمت می‌بندد، و از هیچ حمله انتحاری، اصابت موشک و تیر نیز هراسی به خود راه نمی‌دهد، تا بتواند گوشه ای از کمک‌های همنوعان خود را در سیل، زلزله و ناخوشی‌ها به دستان کوچک و پینه بسته‌ای برساند که شاید تا ساعاتی دیگر نیز زنده نباشند.

و چه شیرین است نانی را که زن روستایی در زلزله ای در گوشه ای از ایران از تو می‌گیرد و خود را در چادر سفیدی گرم می‌کند که شاید این روزها، روزهای سیاهش باشد، ولی دلگرم به روزهای سفیدیست که تو امدادگر برای او می‌آفرینی، آرامش می‌کنی و امید می‌دهی، تا جان دوباره‌ای بگیرد.

آنقدر نیک هستی که آن کوچولوی صورت ذغالی قاره سیاه نیز دلش به تو خوش است، وقتی پا به اردوگاهش می‌گذاری، دستان خاکی‌‌اش را برای محبتت دراز می‌کنند، لبخند می‌زند و دقایقی شادی می‌کنند، چون امدادگران ایرانی آمده‌اند.

می‌دانی آنها برای صلح، تفاهم و دوستی میان ملت‌ها و مذاهب می‌کوشند! می‌دانی تسکین آلام بشری و تامین احترام انسان‌ها برای آنها یک اصل است و می‌دانی حمایت از زندگی و سلامت انسان‌ها بدون در نظر گرفتن هیچ گونه تبعیض میان آنها چه معنای دارد؟ باید به میدان بحران‌ها و حوادث بیایی تا معنای بخشیدن عمر و جان برای خدمت به همنوع را در آنها ببینی.

انسانهای که جان می‌دهند تا جان‌هایی بماند، پولی نیستند، داوطلبی هستند، همه جا هم هستند، همیشه در کلاس خدمت حاضر و در صف نخست هستند، زیرا وسعت خدمت آنها به وسعت حوادث است.

نسلی از آنان نیز دیگر در کنارمان نیستند، برخی‌ها برای این خاک و بوم و در مقابل اهریمن پَر کشیدند و شهید نام گرفتند و حال آنهایی که امروز در جاده‌های مرگ، جان‌ می‌بخشند، چشمانشان به نام عنوان شهیدی است که بر روی سنگ قبرشان نمی‌نویسند.

هوا، زمین و دریاها از آنها خاطرات شیرین و تلخ بسیاری به یاد دارند، شیرین وقتی که جانی را نجات می‌دهند، و تلخ وقتی که جان خود را نثار می‌کنند، تعطیلی برایشان بی‌معنا است، خواب هم ندارند، برخی مواقع خوراک هم ندارند، سقف و گرما هم پیش‌کش، با بیمه هم بیگانه هستند، چرک کف دست را هم نمی‌شناسند؛ همه حق ماموریت می‌گیرند جزء نیروهای که به آنان "امدادگران داوطلب" می‌گویند، ولی هنوز هم گمنام هستند و کسی آنها را نمی‌شناسد، ولی قهر روزگار با آنها رفاقت دیرینه دارد.

حال اگر سبقه این خدمات انسانی با برند جهانی را جستجوی کنی باید پلی به تاریخ 154 ساله نهضت بین‌المللی صلیب سرخ و هلال احمر بزنی و از "هنری‌ دونان" سوئیسی نام ببری که شاید مسلک تجارت بر پیشانی داشت ولی پایه ای از خدمات را در جهان بنا گذاشت که حتی "قبله عالم " و چهارمین شاه قجر "ناصرالدین شاه" نیز به خود آمده بود تا ایران را عضوی از نهضت بین‌المللی صلیب سرخ کند؛ کما اینکه سعادت با او یار نبود و 26 سال بعد و با شروع قرن جدید شمسی، ایران نیز نهادی غیردولتی و عمومی با عنوان "جمعیت شیر و خورشید سرخ" به عنوان نخستین سازمان خیریه کشور بنا نهاد که در سال 1396 آن را هلال احمر جمهوری اسلامی می‌نامند که با نماد هلالی سرخ در بین 190 کشور جهان رتبه 5 تا 10 جهانی را در امدادرسانی و خدمات بشردوستانه یدک می‌کشد.