پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- من و آقای باهنر از طریق خواهرم که از همکاران آقای باهنر بود و جناب آقای برقعی با هم آشنا شدیم. میزان شناخت ابتدایی من از ایشان در حد کمی بود، فقط می‌دانستم که ایشان روحانی، تحصیلکرده و نویسنده است بعد، او با مادرش جهت خواستگاری به خانه ما آمدند، تقدیر این شد که در ‌سال ١٣٤٤ با هم ازدواج کنیم. برنامه ازدواج ما، بسیار ساده و کم‌هزینه بود، مهریه‌ام ١٠‌هزار تومان بود و جهت هزینه‌های ازدواج، ایشان ٢‌هزارو٥٠٠ تومان داد. بعد وارد آموزش‌وپرورش شد. مدتی هم ورامین بود، بعد از رسمی شدن، به قسمت سازمان کتاب‌های درسی رفت. در ابتدای ازدواج، ٢٠روزی داخل همان منزلی رفتیم که با طلبه‌ها اجاره کرده بود. ایشان جهت سخنرانی به رفسنجان دعوت شده بود. با هم به رفسنجان رفتیم، بعد هم برگشتیم و یک طبقه از منزل حاج آقا آیت‌اللهی در خیابان شترداران، میدان قائم، اجاره کردیم، سه تا اتاق بود، آشپزخانه هم یک حیاط خلوت خیلی کوچک بود، یک چراغ والوری داشتیم، روی آن غذا می‌پختیم.

افرادی که با ایشان رفت‌وآمد داشتند، از فرهنگیان و روحانیون و بازاریان بودند. بعضی مواقع از صبح می‌آمدند که یک ساعت جلسه باشد تا بعدازظهر می‌ماندند و غروب می‌رفتند. البته، این موقعی بود که کتاب‌های درسی تعلیمات دینی مدارس را می‌نوشت. وسایل خانه نداشتیم، ١٠‌هزار تومانی پول داشت، قدری وام گرفتیم و وسایل خانه، مثل آبگرمکن و چیزهای دیگر خریداری کردیم. در همین منزل اجاره‌ای بودیم که یک روز فرد ناشناسی به من زنگ زد و گفت از دوستان و آشنایان باهنر هستم، گفتم ایشان تشریف ندارند، گفت: اگر امکان دارد آدرس منزل را بدهید، با ایشان کار دارم، من هم آدرس منزل را دادم، بعدا که آقای باهنر آمد، گفت: از ساواک بودند. شهید باهنر همواره در تلاش و فعالیت بود، بیشتر روی کتاب‌های درسی کار می‌کرد، حال در خانه باشد یا در اداره. من از ایشان سوال کردم، مگر بچه‌ها متوجه اهداف شما در کتاب‌های درسی می‌شوند، می‌گفت: همین قدر که اسم پیامبر را بدانند کافی است.

در خیابان «شهرآرا» بودیم که دختر بزرگم به دنیا آمد و اسم او را نهضت گذاشت، منظور باهنر از این نام، تحقق انقلاب اسلامی بود، برنامه انقلاب بود، گفته بود من اسم دخترم را نهضت می‌گذارم. همین نهضت انقلاب اسلامی، به مدت ٦‌سال در شهرآرا بودیم، سه‌سال در مسجد هدایت سخنرانی داشت. ساواک او را ممنوع‌المنبر کرد. یک روز من منزل نبودم، از ساواک آمده بودند، خواهر شهید باهنر در را باز کرده بود، ایشان را دستگیر کرده و برده بودند تا از او درباره برادرش سوالاتی کنند. (بعد از بازجویی) او را در یک خیابان رها کرده بودند، چون تهران برای او ناآشنا بود، زنگ زد و رفتیم او را آوردیم، غروبی بود که ساواکی‌ها داخل منزل ریختند، تا محمدرضا، برادر شهید باهنر را که در راهپیمایی دانشجویان مشارکت داشت، بگیرند سرانجام او را دستگیر کرده و مدت چهارماه در سلولی انفرادی نگه‌داشته بودند، او می‌گفت، شب و روز را تشخیص نمی‌دادم، حتی برای نماز هم همینطور، وقتی تعیین می‌کردم و نماز می‌خواندم - او بعد از چهارماه آزاد شد. از آن به بعد، می‌آمدند، خواهر او را دستگیر می‌کردند و می‌بردند و در بیابان و جا‌هایی که برای او ناآشنا بود رها می‌کردند، فقط منتظر زنگ او بودیم، تا زنگ بزند و او را بیاوریم یکدفعه هم شهید باهنر با خواهرش را ساواک خواستند، به باهنر گفته بودند، همین خواهرت با ما همکاری کند، ما کاری به شما نداریم.

شهید باهنر چندین‌بار زندان رفت، چهار ماه قبل از ازدواجش به زندان افتاده بود. موقعی که در مسجد جامع بازار تهران سخنرانی کرده، در همدان هم دستگیر شده و روانه زندان شده بود. البته زندان‌ها را کوتاه کوتاه کرد. ایشان درباره نحوه برخورد ساواک در زندان برای من صحبت نمی‌کرد، یکدفعه خیلی اصرار کردم، درباره یکی از هم‌سلولی‌هایش صحبت کرد و گفت: یکی از هم‌سلولی‌هایم را برای بازجویی بردند، وقتی او را آوردند، پاهایش ورم کرده، دهنش کف کرده و از حال رفته بود، او را توی سلول انداختند و رفتند، بعد یک مقداری شیر برایش آوردند، با قاشق داخل دهانش می‌ریختند، به قدری بی‌حال شده بود که از گوشه دهانش شیرها، بیرون می‌ریخت، سپس یکی از آنها آمد و به من گفت: حالا خوب است، شما هم دارید پرستاری می‌کنید! شهید باهنر هر فعالیتی را که برای پیشرفت نهضت مفید می‌دانست پیگیری می‌کرد. یکی از فعالیت‌های او که در ارتباط با نهضت بود، همین مدرسه رفاه بود. فلسفه وجودی این مدرسه کارهای سیاسی‌ای بود که با دوستانش انجام می‌داد، بچه‌های شهدا جهت ثبت‌نام در این مدرسه اولویت داشتند، از افرادی که آن‌جا کار می‌کردند، شهید رجایی، آقای‌هاشمی رفسنجانی و یک عده‌ای از بازاری‌ها بودند، برنامه‌ریزی فرهنگی این مدرسه برعهده شهید باهنر بود. مرکز دیگر فعالیت ایشان، کانون توحید بود که با همکاری عده‌ای از بازاری‌ها زمین آن‌جا را خریدند و ساختند که در آن برنامه‌های فرهنگی داشتند.  در این کانون شهید مطهری و شهید بهشتی برنامه داشتند. مدرسه مفید را هم با آیت‌الله موسوی اردبیلی تأسیس کردند، دبیرستان و مدرسه راهنمایی داشت. بعد دفتر نشر را ایجاد کردند و آقای دکتر غفوری، برقعی،‌ هاشمی‌رفسنجانی با شهید باهنر در آن مرکز فعالیت داشتند.

یک موسسه‌ای در آلمان باز کرد، در آن‌جا مطالبی چاپ می‌کردند و نشر می‌دادند. دفتر نشر هم کتاب‌هایی که موافق رژیم طاغوت نبود، چاپ و منتشر می‌کرد.

هر‌سال یک سمینار برای معلمان دینی در یکی از استان‌ها داشتند و یک هفته سخنرانی می‌کردند. موضوع سخنرانی او درخصوص چگونگی تدریس کتب دینی بوده. یک سمینار در مشهد بود. با هم آن‌جا رفتیم، یک طبقه اجاره کردیم. هر روز در منزل ما برنامه بود. در این برنامه، آیت‌الله خامنه‌ای، شهید بهشتی و شهید مطهری شرکت داشتند، من مرتب کار می‌کردم. دو نفر از برادرزاده‌هایم که همراهمان بودند می‌گفتند این چه مسافرتی است. صاحبخانه طبقه پایین را هم به ما واگذار کرد. هدف از این مسافرت، برنامه انقلاب بود. یک مرتبه به من گفت، بیایید امشب به کرمان برویم، گفتم من نمی‌آیم، آن‌جا خسته می‌شوم، چون می‌رفتم منزل پدر شهید، از بس آمدورفت بود من خسته می‌شدم. گفت نه برای استراحت می‌رویم، با هم رفتیم از آن ساعتی که ما رسیدیم، برنامه‌هایش شروع شد، حتی یک شب خواهرش ما را دعوت کرد، گفت من به جلسه می‌روم و برمی‌گردم، گفتم شما زودتر بیایید، گفت: انشاءالله، هرچه صبر کردیم، نیامد، مهمان‌ها یک قدری خوابیدند، ساعت یک ربع به دو بعد از نیمه‌شب آمد، گفتم امشب زود آمدید، خندید و گفت عوضش سحری می‌خوریم.

از نظر برخورد، با هرکسی مطابق خودش برخورد می‌کرد، به پدر و مادرش بسیار احترام می‌گذاشت. به برادران و خواهران، حتی به کارگران منزلم احترام می‌گذاشت. ایشان مردی نمونه بود، من همچنین مردی که این‌قدر به دیگران احترام بگذارد، ندیدم.

خواهرانش چند ماهی خانه ما می‌آمدند و می‌رفتند، برادرش، محمدحسین، یکی، دو‌ سال در تهران منزل ما بود، محمدرضا، در دانشگاه علم و صنعت رشته معماری قبول شده بود، چند سالی که تحصیل می‌کرد، منزل ما بود. وقتی هم که ساواک او را دستگیر کرده بود، آدرس منزل ما را نمی‌دانستند، او را سوار ماشین کرده بودند، آمدند خانه، تمام منزل و کتاب‌های او را زیرورو کردند، ما با همشیره‌شان به ماموران شهربانی هرچه می‌گفتیم محمدرضا کجاست؟ جواب نمی‌دادند.

وضع اقتصادیمان خوب نبود. گاهی شهید باهنر بیرون می‌رفت، برمی‌گشت یک نان سنگک می‌آورد و می‌خندید و می‌گفت: نان سنگک داغ با پنج ریال پنیر خریده‌ام، بخورید. اول زندگی برایم مشکل بود، ولی کم‌کم عادت کردم، الان از تشریفات خیلی خوشم نمی‌آید، دوست دارم همین‌طور ساده زندگی کنیم.

برخوردش با من خیلی خوب بود. یک موقع می‌آمد و می‌گفت خیلی خسته شده‌ای، حالا چه کار داری تا من کمک کنم. هر وقت میهمان داشتم، ظرف‌ها را می‌شست. در برنامه نظافت کمک می‌کرد. گاهی ساعت نیم بعد از نصف شب می‌آمد، خسته بود، میثم ما سه ساله بود، بیدار بود، روی سر و کول باهنر می‌افتاد. او هم با او حرف می‌زد و می‌خندید. برخوردش با بچه‌ها خیلی خوب بود. هیچ‌وقت با بچه‌ها دعوا نداشت، در دوران زندگی، از او عصبانیتی ندیدم، نصیحتش بیشتر با رفتار خوش بود. هرچه می‌گفت، خودش عمل می‌کرد. او در اوایل انقلاب یک‌سال مرخصی گرفت، بعد رفت تو برنامه‌های راهپیمایی‌ها. از ‌سال ٥٥ شروع کردند به ساختن ساختمان در جماران، خانه قبلی را خالی کردیم، آمدیم منزل شهید دانش، آن‌جا را یک‌سال اجاره کردیم (خیابان دولت). یک‌سال و دو ماه آن‌جا بودیم. بعد از این‌که خانه خودمان ساخته شد، آمدیم جماران. در مدتی که در منزل شهید دانش بودیم، مرتب جلسه بود، شهید بهشتی، آقای‌هاشمی رفسنجانی، شهید مطهری، آیت‌الله مشکینی و افراد دیگری هم بودند، هر هفته در منزل یکی از اینها تشکیل می‌شد. سال ٥٦ برای سخنرانی در شیراز دعوت شد، ایشان را دستگیر کردند و به زندان بردند و ممنوع‌المنبر شد. از تهران لباس شخصی پوشید و رفت شیراز، سخنرانی کرد، همان روز بلیت برای تهران داشت که ساواک او را در هواپیما دستگیر کرده و به سازمان امنیت تهران تحویل داده بود. مدتی بعد، آزاد شد و منزل آمد. وقتی هم که امام می‌خواست به ایران بیاید، شهید باهنر و عده‌ای دیگر ستاد استقبال به وجود آوردند. من و بچه‌هایم به مدت ١٨ روز به خانه برادرم در آزادی رفتیم، چون خبردار شدیم که ساواک قصد دارد به خانه‌های طرفداران امام بریزد و همه آنها را دستگیر کند. تا این‌که انقلاب پیروز شد، دوباره به منزلمان در جماران آمدیم. روز هفتم تیر هم در محل حادثه انفجار مرکز حزب جمهوری اسلامی بود که به علت ماموریت از آن‌جا خارج شده، ظاهرا به آموزش‌وپرورش رفته، بعد آمد منزل و مسأله انفجار دفتر حزب را پیگیری می‌کرد. آن شب منزل آمد، به شدت ناراحت بود. بعد متوجه شدم که بهشتی شهید شده است. شروع کرد به گریه‌کردن، شهید بهشتی به قول بعضی‌ها دست راست امام بود، موقعی هم که نخست‌وزیر شد، منزل یکی از دوستان دعوت شدیم به من تبریک می‌گفتند. من گفتم تبریکی ندارد، هرچه مقامشان بالاتر می‌رود، یک قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌شود. شهید باهنر به من می‌گفت: وظیفه تو کم‌کم سنگین‌تر می‌شود. باید بروید خانه شهدا سر بزنید. ببینید چه گرفتاری‌ها و دردهایی دارند. برای سالگرد انقلاب به آلمان رفته بود که منافقین برخوردهای بسیار بدی با او کرده و گوجه فرنگی و تخم‌مرغ به طرف ایشان پرت کرده بودند. این را هم دوستانش به من گفتند، خودش چیزی نگفت. مشکلات کاری را هرگز در خانه مطرح نمی‌کرد.

شهید باهنر تعداد ٦٠ نفر از دختران تربیت معلم را انتخاب کرده بود، آنها به این مدرسه می‌آمدند، شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید باهنر برای آنها جهان‌بینی اسلامی می‌گفتند و یکسری مسائل را طرح می‌کرد. بعد آنهایی که پیشرفت خوبی داشتند، انتخاب می‌شدند و به آنها آموزش داده می‌شد، سپس از همین‌ها، کادر فرهنگی مدرسه شکل داده شد و این هسته پربار را به وجود آورد. شخصیت شهید باهنر بیشتر فرهنگی و در این زمینه بسیار موفق بود، هسته کانون توحید، دفتر نشر، کتب درسی را هم از هسته پایه‌گذاری کرد. شهید باهنر در طول مبارزاتش سختی‌های زیادی را تحمل کرد. شب‌های متعددی بود که وقتی از جلسه می‌آمد، او را افسرده و ناراحت می‌دیدم. می‌گفتم چه شده است؟ روحیه‌ام گرفته است. جریان خواهرش را مطرح می‌کرد که ساواک دفعات زیادی او را دستگیر و می‌بردند توی سردخانه می‌گذاشتند تا شهید باهنر زجر و شکنجه روحی شود. اما شهید باهنر از هدف خود دست برنمی‌داشت، مقاومت می‌کرد و به مبارزات خودش ادامه می‌داد، امام صادق فرمودند: «صبر شیعتنا اصبر منا» ما صابریم و شیعیان ما از صابرانند. واقعا شهید باهنر تفسیر صبر بود، شهید باهنر نمونه این صبر بود. عمل این بزرگواران خیلی از روایات که برایم نامفهوم بود، مفهوم ساخت، شهید باهنر می‌فرمود: «من مدتی در پاریس با شهید عراقی بودم، بعد از مدتی به ایران آمدیم تا ستاد تشکیل دهیم. عناصر فعال این ستاد از همان روزهای اول این مبارزه شهید مطهری، شهید باهنر، شهید بهشتی، آقای خامنه‌ای و آقای‌هاشمی بودند، از آنجایی که امکانات مدرسه رفاه بیشتر بود، هسته مرکزی انقلاب را آن‌جا شکل دادیم. حدود ١٥ شبانه‌روز در آن‌جا متمرکز بودیم. مرتب جلسه و برنامه‌ریزی و اجرا داشتیم، برنامه آمدن امام به ایران بود که بختیار چند روزی آن‌جا را بست ولی سرانجام کنترل آن‌جا را به دست گرفتیم. امام تشریف آوردند، یک شب هم در مدرسه رفاه بودند، بعد به مدرسه علوی انتقال یافتند. ما مشکلات فراوانی داشتیم تا شب بیست‌ویکم که دولت تشکیل شد.»

ناگفته‌های زندگی شهید رجایی از زبان همسر/ مردی که طلا نمی‌خرید

آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف می‌زد. در ابتدای نامزدی ما چون یک معلم ساده بود و در آن زمان خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان که وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمی‌کرد که اثر بدی داشته باشد که چون پول ندارد نمی‌تواند اینها را بخرد.

موارد ضروری را می‌خرید و درمورد طلا و جواهر می‌گفت، اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یکدیگر بخریم. من هم که می‌فهمیدم، دلم به حال او می‌سوخت و از طرفی هم خوشم ‌می‌آمد که چنین عزت‌نفس و مناعت‌طبعی دارد. به‌جز این، رسم بود که چند قواره پارچه و کیف و چند چیز دیگر بخرند که ایشان هر وقت به منزل می‌آمد دو، سه قلم از این چیزها را می‌گرفت و به خانه می‌آورد. این برخوردها نشان می‌داد که خیلی در مسائل مادی‌اش با تدبیر و برنامه است.

 

آقای رجایی در اداره امور منزل به‌خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عمل می‌کرد. او اصولا فرد قانعی بود و لزومی نمی‌دید برای بعضی از نیازها حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضی‌ها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه کند. تدبیرش این بود که در حد ممکن وسایل رفاهی خانواده را فراهم کند. روش او این بود که اگر امکانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه می‌کرد. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار می‌کرد، چون می‌دیدم به میزانی که وضع حقوقی‌اش بهتر می‌شود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی می‌دهد.

 

در تمام مدتی که من با او زندگی کردم، کمتر پیش می‌آمد در خانه از من چیزی بخواهد. بارها او را می‌دیدم بلند می‌شد و می‌رفت آب می‌خورد و دوباره به اتاق برمی‌گشت. گاهی هم اگر چیزی را که می‌خواست پیدا نمی‌کرد، باز نمی‌گفت مثلا یک لیوان به من بدهید، می‌گفت، «مثل اینکه لیوان نیست.»

 

تا قبل از‌ سال ١٣٤٧ که آقای رجایی فرصت بیشتری داشت، هفته‌ای یکبار با هم صحبت می‌کردیم که چه روشی را باید در خانه و زندگی روزمره خود انتخاب کنیم تا در تربیت و روحیه بچه‌ها تأثیر مثبت داشته باشد. در این نشست‌های هفتگی، ما روش‌های منفی خودمان را هم نقد می‌کردیم.

قبل از ازدواج، یعنی در مرحله خواستگاری و صحبت‌های مقدماتی،‌ خیلی صادقانه و خالصانه با من برخورد کرد، طوری‌که خیلی از خصوصیات خودش را برای اینکه من آگاهانه این وصلت را انتخاب کنم، برایم مطرح کرد، یعنی وظیفه خود می‌دانست من از همه چیز او با اطلاع باشم. یادم هست یکی از خصوصیت‌های خود را عصبانی‌بودن می‌دانست. من بعد متوجه شدم این مسأله در آن حدی نبود که او می‌گفت، چون هیچ‌وقت عصبانیت خود را ظاهر نمی‌کرد، بلکه در اینگونه مواقع عکس‌العمل او رفتار خیلی خشک، اما متین بود.

 

یکبار که برای خرید لباس بچه‌ها با آقای رجایی به خیابان رفته بودیم،‌ از صبح تا ظهر او را به در مغازه‌ها می‌بردم تا بلکه بتوانم لباس دلخواهم را پیدا کنم. رفتار او در اینگونه مواقع به‌رغم مشغله زیادی که داشت، سکوت محض بود. با سکوتی که می‌کرد مرا وادار می‌کرد در خرید عجله کنم و با حالت تسلیمی که در مقابل من نشان می‌داد، می‌خواست به من بفهماند که چقدر از دست من دلخور است، اما بدون اینکه کوچکترین اخمی بکند یا حرفی را به‌زبان بیاورد،‌ نشان می‌داد که دارد مرا تحمل می‌کند. همین سکوتش مرا وادار می‌کرد از خود بپرسم، چرا من باید کاری بکنم که او مجبور شود رفتار مرا تحمل کند، درحالی‌که اگر کار به صحبت و جدل می‌کشید، من هیچ‌وقت به این مسأله فکر نمی‌کردم.

 

آقای رجایی در منزل،‌ عقایدش را به من تحمیل نمی‌کرد و در دیدگاه‌هایی که داشت به من سخت نمی‌گرفت. در عین آزادی دادن به ما، اگر کاری برخلاف نظرش انجام می‌شد، یا می‌گفت نکنید یا طوری وانمود می‌کرد که برایش مهم نیست. روش او این بود که در زندگی روی نقاط مشترک خود با من تکیه می‌کرد. گاهی در شرایط خاصی محبت یا ناراحتی خودش را با خواندن یکی دو بیت شعر به ما تفهیم می‌کرد. مهم‌ترین مسأله در نظر او روابط مشترک من با او بود. من و او درمورد تربیت بچه‌ها روزهای شنبه هر هفته که بچه‌ها هنوز در خواب بودند، می‌نشستیم و روش‌هایمان را در برخورد با بچه‌ها ارزیابی می‌کردیم.  هرکس قیافه ظاهری او را می‌دید فکر می‌کرد آدم خشک و متکبری است، اما اگر با او زندگی می‌کرد، می‌فهمید نه اینطور نیست و خیلی افتاده و با محبت است. آقای رجایی خیلی رعایت همسایه‌ها را می‌کرد و عملا به ما می‌آموخت که احترام آنها را نگه‌ داریم. او می‌گفت، «ما باید طوری با همسایگان برخورد کنیم که اذیت و آزاری از ما نبینند.» مثلا می‌گفت سطل خاکروبه را در کوچه نگذارید و... ایشان به‌خصوص با اهل محل که به مسجد می‌رفتند، ملاطفت و نظر خاصی داشت و حتی با بچه‌های آنها با گرمی و صمیمیت برخورد می‌کرد.

 

آقای رجایی خیلی میهمان‌دوست بود و با اینکه حقوق یک معلم ساده را داشت، اما سالی چند بار میهمان دعوت می‌کرد، مخصوصا چون مرحوم پدرشان در ٢٨ ماه رمضان فوت کرده بودند، هر‌سال به یاد ایشان به فامیل، افطاری می‌داد که این رسم تا آخر عمرشان ادامه داشت.

 

آقای رجایی واقعا قدرشناس بود. اگر کسی خدمتی هرچند کوچک به او می‌کرد، همیشه به فکر بود که به نوعی آن را جبران کند. چون در بدو ورود به تهران تا یک‌سال مانده به ازدواج در منزل برادر بزرگش مستقر شده بود و می‌گفت به دلیل اینکه با زن برادرم نامحرم بودم، او خیلی محدود می‌شد و من مزاحم او بودم، وقتی منزلی در نارمک خرید و ازدواج کرد، پسر بزرگ برادرش را دو، سه سالی پیش خود آورد و از او نگهداری و بر درس و تحصیل او مراقبت کرد. با اینکه او با من نامحرم بود و تازه ابتدای زندگی مشترک ما هم بود، اما از جهت علاقه‌ای که مرحوم مادرش به این فرزند داشت و همانطور که من حدس می‌زدم به نشانه قدرشناسی از آن سال‌ها که او در خانه برادرش بود، او را به منزل خود آورده بود تا از این طریق کمکی به برادرش کرده باشد.

 

آقای رجایی در عین حال که فرد قاطعی بود، ولی در عین قاطعیت، مؤدب بود و احترام همه را رعایت می‌کرد. نسبت به افراد مسن خیلی احترام می‌کرد. همان احترامی را که به پدر و مادرشان می‌‌گذاشت، برای پدر و مادر من هم قایل بود. هیچگاه ندیدم حرفی که باعث رنجش‌خاطر آنها بشود، بزند. آقای رجایی اهل محاسبه بود و در کارهای کوچک و بزرگ دقیقا محاسبه می‌کرد. مثلا وقتی عده زیادی از افراد فامیل و نزدیکان از ایشان سوال می‌کردند که شما چرا با مشغله‌ای که دارید، برای خودتان ماشین نمی‌خرید؟ پاسخ می‌داد، «ماشین داشتن مایه‌دردسر است و به جای اینکه ماشین برای ما باشد، با مشکلاتی که پیش می‌آورد، ما در خدمت او قرار می‌گیریم!» بعد به شوخی می‌گفت، «ولی الان همه ماشین‌های تهران مال ما است. هرجا که بخواهیم برویم تا دستمان را بلند می‌کنیم، فوری جلوی ما می‌ایستند و سوارمان می‌کنند و تا هرجا که بخواهیم می‌برند...! با این حساب چرا خودمان را به دردسر بیندازیم. پول می‌دهیم و دردسر نمی‌کشیم.» واقعا حساب کرده بود که نداشتن ماشین برای او بهتر از داشتن است.

 

انگیزه و علت اصلی تشکیل جلسه فامیلی که آقای رجایی مبتکر آن بود این بود که ایشان احساس می‌کرد در بین جوانان فامیل که کم هم نبودند، رفت و آمد خانوادگی زیادی وجود ندارد. بر این اساس پیشنهاد کرد هر ١٥ روز یکبار، جوان‌های فامیل دورهم جمع شوند و همدیگر را ببینند و صرف دیدار باشد. تدریجا که این جلسات ادامه پیدا کردند، پیشنهاد کرد برای اینکه صاحبخانه که این جلسه را تشکیل می‌داد به خاطر شام و پذیرایی به زحمت نیفتند، پذیرایی ساده بکنیم تا به دلیل سبکی هزینه‌ها و زحمات، جلسات بعدی ادامه پیدا کند. خود ما در اولین جلسه‌ای که در منزلمان تشکیل شد، لوبیا چیتی دادیم. بعد به تدریج جلسات را به سمت قرائت قرآن، خواندن احادیث، طرح مسائل سیاسی و اجتماعی جهت داد.

 

روش آقای رجایی برای بیدار کردن بچه‌ها برای نماز صبح با توجه به اینکه در سن نوجوانی معمولا خواب بچه‌ها قدری سنگین است و به‌خصوص خواب صبح که شیرین هم هست، این بود که بالای سر بچه‌ها می‌ایستاد و با شوخی و صدای بلند می‌گفت، بلند صحبت نکنید که بچه از خواب بیدار می‌شود! بچه‌های ما بین ٦ تا ١٠‌سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و ذوق داشتند، لذا بلند می‌شدند. تأکید آقای رجایی این بود که قبل از اینکه آفتاب بزند، آنها بیدار شوند. اگر می‌دید آنها بیدار نمی‌شوند، بالای سر آنها می‌نشست و با محبت و شوخی شانه‌هایشان را مالش می‌داد و با آنها حرف می‌زد که با لطافت و ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد که بلند می‌شدند شانه آنها را می‌گرفت و تا نزدیک دستشویی همراهی‌شان می‌کرد و قبل از رسیدن به دستشویی با شوخی یک ضربه ملایم با کف دست به پشت آنها می‌زد! با این روش‌های بسیار عاطفی و توأم با مهر و محبت می‌خواست فرزندانش به نماز عادت کنند و از این امر هم خاطره تلخی نداشته باشند.

 

آقای رجایی اراده و استقامت خیلی قوی و خوبی داشت. وقتی ساواک ایشان را دستگیر کرد و چندماه زیر شکنجه مستمر و طولانی و سخت قرار داد، تنها چیزی که به من آرامش می‌داد اراده قوی او بود. مطمئن بودم نمی‌توانند از او حرف بکشند و اعتراف بگیرند. از یک‌طرف وقتی به فکر شکنجه‌هایی که به او می‌دادند، می‌افتادم خیلی دلم می‌سوخت، ولی از سوی دیگر خیالم راحت بود. ایشان وقتی درباره مساله‌ای تصمیم می‌گرفت، چون جوانب آن را به دقت می‌سنجید و بررسی می‌کرد، روی آن تصمیم و تا آخر، آن کار را دنبال می‌کرد.

عادت آقای رجایی این بود که وقتی می‌خواست میوه بخرد، هیچ‌وقت میوه نوبر نمی‌خرید و به خانه نمی‌آورد. نکته دیگر اینکه معمولا برای اینکه چشم و دل بچه‌ها سیر و پر باشد، معمولا با صندوق میوه می‌خرید و به منزل می‌آورد. یکبار اتفاق جالبی افتاد. موقعی که من برای انجام کاری ضروری از منزل بیرون رفته و در منزل را قفل کرده بودم، پسر کوچکمان کمال‌الدین که دیده بود در منزل تنهاست، از صندوق میوه یکی‌یکی برداشته و به بچه‌های محل داده بود تا از تنهایی بیرون بیاید!