پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- مجيد حسين زاده- زن و شوهر جوان در سالن انتظار دادگاه خانواده منتظر نشسته اند تا منشي دادگاه، شماره پرونده شان را اعلام کند. بي قراري در چهره هر دوشان موج مي زند و مدام به اطراف نگاه مي کنند. به محض اين که کنارشان مي نشينم، کمي از من فاصله مي گيرند و به قول معروف، خودشان را جمع و جور مي کنند. خودم را معرفي مي کنم و هر دو نفرشان به شرط اين که در مطلب نام مستعار برايشان ذکر شود، راضي مي شوند داستان زندگي شان را تعريف کنند تا شايد دختر و پسرهايي که در آستانه ازدواج هستند، اشتباهات آن ها را مرتکب نشوند و سرانجامي تلخ مانند آن ها نداشته باشند.

در اتوبوس بين شهري با هم آشنا شديم
وقتي از آرمين و سپيده مي خواهم که از زمان آشنا شدن شان با يکديگر براي مان بگويند، سکوت مي کنند و براي لحظاتي به گذشته مي روند و انگار يادشان مي رود که من در کنارشان نشسته ام!

بعد از چند دقيقه سپيده شروع به صحبت مي کند و مي گويد: يادش بخير! براي اولين بار آرمين را در اتوبوس بين شهري ديدم. من و آرمين هر دو اهل يک شهر هستيم و سال 88 با هم در يکي از دانشگاه هاي سمنان قبول شديم، بنابراين معمولا با هم اين مسير را مي رفتيم و برمي گشتيم و همين همسفري بهانه اي شد براي آشنايي بيشتر ما. هرچند ما هم رشته نبوديم ولي چون بعضي درس هايمان مشترک بود، بيشتر اوقات يکديگر را در دانشگاه مي ديديم و در درس هايمان به هم کمک مي کرديم.

يک ارتباط مخفيانه
سپيده در حالي که سرحال به نظر نمي رسد از آرمين مي خواهد که ادامه ماجرا را برايمان تعريف کند اما آرمين هم تمايلي براي يادآوري خاطرات آن روزها از خودش نشان نمي دهد. بنابراين سپيده به صحبت هايش ادامه مي دهد و مي گويد: هر روز رابطه عاطفي مان قوي تر مي شد و زمان هاي زيادي را به بهانه درس و دانشگاه در کنار يکديگر مي گذرانديم. اين ارتباط 4 سال ادامه داشت تا اين که قرار شد آرمين با خانواده اش به خواستگاري من بيايد.

خانواده من و آرمين شباهت هاي زيادي به هم داشتند و تنها تفاوت مان اين بود که آن ها از لحاظ مالي از ما ضعيف تر بودند. به طور مثال، قيمت خانه ما 10 برابر قيمت خانه آن ها بود و قيمت خودروي مان هم 5 برابر، اما آن زمان اين چيزها براي من مهم نبود و فقط به خوشبختي در کنار آرمين فکر مي کردم.

از لحاظ اقتصادي هم کفو نبوديم
در اين لحظه آرمين صحبت هاي سپيده را قطع مي کند و مي گويد: پول، پول و پول. هنوز هم که هنوز است هرجا مي نشيني، مي گويي که وضع مالي تان از ما بهتر است و ما به زور زندگي مان را مي چرخانديم و فقط زندگي شما، آدميزادي بوده است. چرا فکر مي کني که چون خانواده من از لحاظ مالي از شما ضعيف تر هستند، درک و فهم شان هم کمتر است!؟ بعد از يک سال و نيم زندگي مشترک رسمي نتوانستم همين را به تو بفهمانم که من خانواده ام را دوست دارم و تو اجازه نداري به آن ها توهين کني. من قبول دارم که از لحاظ مالي ضعيف تريم ولي اين دليل نمي شود که گاهي به من بگويي که مادرم شرايط ما را درک نمي کند.

شوهرم نه کار داشت نه خانه
سپيده انگشت اشاره اش را به سمت من دراز مي کند و با جديت مي پرسد: آقاي خبرنگار، خدا وکيلي الان من توهين کردم!؟ نمي دانم چرا هر وقت بحث مالي پيش مي آيد آرمين فکر مي کند که من قصد توهين به خانواده اش را دارم.

اجازه بدهيد برگرديم به ادامه صحبت هايم. بعد از اولين جلسه خواستگاري به دليل اصرار من و آرمين، خانواده هايمان بدون هيچ تحقيق و اظهار نظري با ازدواج ما موافقت کردند. ما کمتر از 3 ماه در عقد بوديم و تصميم گرفتيم که زير يک سقف برويم تا شايد مشکلات مان کمتر شود اما يک مشکل بزرگ در اين بين وجود داشت. مشکل اين بود که آرمين کار درست و حسابي نداشت، خانه هم که طبيعتا نداشت و از توانايي رهن يا اجاره خانه هم برخوردار نبود، بنابراين به پيشنهاد من، قرار شد در يکي از طبقات خانه پدري من زندگي مشترک مان را شروع کنيم تا زماني که وضع مان بهتر شود و از آن جا برويم.

دوست نداشتم من را داماد سرخانه بنامند
آرمين در حالي که زير لب با خودش حرف مي زند، مي گويد: خب چه کار مي کردم؟ تنها چند ماه بود که کار پيدا کرده بودم و توان رهن و اجاره نداشتم اما توقع نداشتم که همسرم من را داماد سرخانه بخواند. بعد از 6 ماهي که خانه پدرزنم نشسته بوديم، با او صحبت کردم تا در حد توانم اجاره بدهم اما او قبول نکرد. همسرم هم فکر مي کند چون در خانه پدرش هستيم و خانواده اش به ما کمک مي کنند، من نبايد از او بخواهم که به خانه پدر و مادرم برويم و به آن ها سر بزنيم. اصلا فکر مي کند من نبايد هيچ گاه اظهار نظر کنم و هميشه بايد موافق حرف هاي او باشم.

خيلي زود خودم را بيچاره کردم
در حالي که منشي دادگاه شماره پرونده اين زوج جوان را صدا مي زند، سپيده مي گويد: فکر نمي کنم که از شوهرم توقع هاي نا بجايي در زندگي مشترکم داشته باشم.

بالاخره او بايد با مردهاي ديگر فرق کند چون در خانه پدري من نشسته اما حتي يک بار هم بابت اين ماجرا از من تشکر نکرده است. هر وقت هم مسئله اي پيش مي آيد، طرف خانواده اش را مي گيرد و از آن ها دفاع بي چون و چرا مي کند. نمي دانم کجا اشتباه کردم اما خيلي زود خودم را بيچاره کردم.