پايگاه خبري تحليلي «پارس»- مصطفي قاسميان - آغاز جنگ تحميلي بيشتر توجهات را به سوي مرزهاي غربي کشور برد؛ جايي که سربازان رژيم بعثي با زير پا گذاشتن مرز، وارد خاک ايران شده بودند. اما اين، تنها نبرد مردم ايران نبود. مبارزه‌اي‌ ديگر هم در جريان بود، جنگي که برخلاف دفاع مقدس فقط منحصر به غرب و جنوب غربي کشور نبود و هر جايي ممکن بود پيدا شود يعني: جنگ با محروميت. مرکزگرايي بيش از حد و کم توجهي رژيم شاهنشاهي به استان‌هاي‌ حاشيه‌اي کشور، مناطقي را در ايران به وجود آورده بود که در عين داشتن جمعيت و وسعت زياد، از بديهي ترين وسايل و امکانات زندگي بي بهره بودند. جبهه جهاد عليه محروميت، تقريباً همه جاي ايران وجود داشت ولي با شدت و ضعف. يکي از جبهه‌هاي‌ اصلي اين جهاد، «بشاگرد» و قهرمان اين جهاد، مردي به نام عبدا... والي بود. به مناسبت 8 ارديبهشت دهمين سالروز درگذشت او که به عنوان نمونه والايي از مديريت جهادي شناخته مي‌شود، نگاهي کرده ايم به زندگي و مبارزه او با غول محروميت.

عبدالله والي2

حاج عبدا... به روايت کتاب «تا خميني شهر»
«تا خميني شهر» نام کتابي است که طي چند سال تلاش جوانان موسسه جهادي «صهبا» آماده شده است. اين کتاب 556 صفحه‌اي‌ به وقايع زندگي حاج عبدا... والي از ورود به بشاگرد تا سال 66 با تاکيد بر فعاليت‌هاي‌ جهادي او مي‌پردازد. اين کتاب جايزه کتاب سال را هم گرفته است. آنچه در ادامه مي‌خوانيد، بريده هايي کوتاه است از کتاب.

آشنايي با بشاگرد
از دست نوشته‌هاي حاج عبدا... والي: بچه‌ها دور هم جمع بودند بعضي‌ها چند تا چند تا دور هم حلقه زده بودند و درباره لغو حمله صحبت مي‌کردند. گفت و گوها و تفسيرهاي گوناگون، فضاي سالن را پر کرده بود. چند ساعتي به همين منوال گذشت تا اين که برادر ملک شاهي که معاونت امور استان‌هاي‌ هلال احمر جمهوري اسلامي را به عهده داشت، گفت: عزيزان در گوشه و کنار ايران هنوز نقاطي است که فقر و گرسنگي در آن‌ها بيداد مي‌کند. مطالب عجيب و غريبي راجع به منطقه‌اي‌ ناشناخته به نام «بشاگرد» مي‌گفت، که خيلي از آن‌ها هنوز ماشين نديده‌اند، چه برسد به هليکوپتر و چه و چه. با اين که من نامبرده را مي‌شناختم اما باورم نمي‌شد. به اطرافيانم گفتم من حاجي را در صداقت قبول دارم، اما اين حرف‌ها باورکردني نيست. فرداي آن روز به آقاي ملک شاهي گفتم، حاجي جون، خوب وقت خالي بچه‌ها رو پر کردي و با قصه‌اي‌ عجيب و غريب همه را سر کار گذاشتي! از اين حرف من يکه خورد و گفت: عبدا... واقعا قبول نداري؟ گفتم: نه قبول ندارم. گفت: خب بيا برو ببين. چند روزي گذشت، يک شب برادر ملک شاهي به اتفاق چند تن از دوستان، در تهران به منزل ما آمدند و دوباره بحث بشاگرد را پيش گرفتند و اصرار داشتند که من همراه با يک اکيپ از برادران داوطلب به بشاگرد بروم. از من نه و از آن‌ها سماجت؛ بالاخره براي پانزده روز راضي شدم.

از ميهمان پول بگيرم؟
[در بشاگرد خواهري را ديدم] که باور کنيد با ضربه انگشت مي‌شد استخوان دست او را شکاند، آن قدر لاغر بود که در اثر سوء تغذيه شکمش به پشتش چسبيده بود. اين خواهر پنجاه ساله بدون اغراق، خودش از گرسنگي به خود مي‌پيچيد و شايد تمام وزنش به سي کيلو هم نمي‌رسيد. با چشماني از سوء تغذيه کاملا بي فروغ، رنگ پريده و زانواني لرزان، با صدايي که گويا از راهي بس دور مي‌آيد، گفت: درست است که ما گرسنه‌ايم اما تو خجالت نمي‌کشي؟ من از ميهمان پول بگيرم؟! حالا که اين طور شد هر 3 تا مرغم را که کل دارايي ام است، مي‌کشم.

تاريک شدن آسمان بشاگرد
ناچار به کشتن يکي از مرغ‌ها راضي اش کرديم و بالاخره يک مرغ را کشتند ما هم مشغول بررسي روستا و ساير کپرها شديم. هنوز کارمان در روستا تمام نشده بود که گفتند: غذا حاضر است. در پنج ظرف گلي با آب، بدون روغن و ادويه يا چاشني! به هر حال از نان خالي و خشک بهتر بود... گفتيم که در اين آب تليت کنيم و بخوريم. بچه‌ها از شدت گرسنگي با سرعت شروع کردند به نان داخل آن تليت کردن، هنوز کسي لقمه‌اي‌ نزده بود که من ديدم کپر تاريک شد. گفتم که الان آفتاب بود! سرم را بالا آوردم و ديدم که چهل، پنجاه تا بچه دارند همديگر را هل مي‌دهند و دارند به اين ظرف غذاي ما نگاه مي‌کنند که ما چه مي‌خوريم. من خيلي ناراحت شدم.... اسد با نگاهي که به بيرون انداخت مانند جرقه پريد و با فرياد بلند شد و کاسه‌ها را از جلوي همه برداشت و جلوي بچه‌ها گذاشت. واي خداي من چه صحنه اي! من و اسد همديگر را بغل کرده بوديم و گريه مي‌کرديم. بچه‌ها به طرف غذاها حمله ور شده بودند.

نظر امام (ره) درباره بشاگرد
حاج عبدا... والي: حاج آقاي عسگر اولادي اين صحبت‌ها را از قول امام (ره) به ما مي‌رساندند که درباره بشاگرد فرموده بودند: «ان شاء ا... ياران خوبي براي امام زمان (عج) از بشاگرد خواهيم داشت» و دعاي حضرت امام (ره) بود که فرموده بودند:«هرکس قلما و رقما و قدما براي بشاگرد کمک کند، ما دعا مي‌کنيم» هر وقت هم حاج آقاي عسگر اولادي و حاج آقاي نيري مي‌رفتند خدمت حضرت امام، حضرت امام مي‌پرسيدند: از بشاگرد چه خبر؟ خيلي علاقه داشتند به مردم اين منطقه، طوري که ما هرچه وجوه خدمت حاج آقاي عسگر اولادي مي‌داديم که به خدمت حضرت امام ببرند، حضرت امام يک چيزي هم مي‌گذاشتند رويش و به خود ما برمي گرداندند و زير آن هم مي‌نوشتند، «موفق باشيد».

راه نجات بشاگرد؟
حاج عبدا... مطمئن مي‌شود، چادرهاي ربيدون ديگر ظرفيت مقر کميته بشاگرد را ندارد و بايد يک مقر مناسب براي امداد ساخته شود.آن‌ها به اين نتيجه رسيدند که راه نجات بشاگرد آمد و رفت مردم و خيران به بشاگرد است پس حتما بايد شرايط و امکانات پذيرايي از مهمان‌ها و اقامت آن‌ها آماده شود تا بتوانند راحت تر بيايند و اين امر به يک مقر مفصل نياز داشت. ربيدون زمينش محدود بود و اطرافش را کوه گرفته بود و امکان توسعه زيادي نداشت. گذشته از همه اين حرف‌ها و مهم تر، آن که حاجي با شناخت فرهنگ بشاگرد فهميده بود که براي کارکردن در بشاگرد بايد کاملا مستقل باشد و منتسب بودن به يک روستا يا طايفه در بشاگرد به شدت در نگاه سايرين به‌امداد و در نتيجه به کارکرد امداد لطمه مي‌زند. بالاخره محلي در اطراف ربيدون را انتخاب مي‌کند،جايي به نام «خونَميد». خونميد خالي از سکنه است. زمين وسيع و مناسبي دارد و چشمه‌اي‌ که آب نسبتا خوبي از آن مي‌جوشد.

خميني شهر متولد شد
حاج عبدا... کوه و بياباني متروک را حيات داده و حالا مي‌خواهد براي اين مولود مبارک، نامي بگذارد.اين اتفاق نادري است که کسي خودش، روستا، آبادي يا شهري را بنا کند و حال بخواهد برايش نامي برگزيند. آن هم آزادانه و بدون در نظر گرفتن هيچ ملاحظه و محدوديتي. هيچ کس خبري از اين جا ندارد که بخواهد نظري داشته باشد. حاج عبدا... ماه هاست که اسم بالاترين عشقش را در ذهن خود ، براي اين جا گذاشته است و از تکرار اين اسم لذت مي‌برد.الان فقط يک انبار ساده بنا شده است، اما حاج عبدا... اين جا را شهري مي‌بيند که قرار است به بشاگرد زندگي بدهد. آن هم يک زندگي اسلامي، که بالاتر است از حد خورد و خوراک و پوشاک. غايت اين زندگي حيات طيبه‌اي‌ است که خود حاج عبدا... هم در آن شهر به دنبال آن مي‌گردد. عشقي که حاج عبدا... را به اين وادي کشانده، شهر عينيت دادن به آرمان انقلاب است و شهر، شهر خميني (ره) است.حاجي ماه هاست که آن را در درون خود ، «خميني شهر» صدا مي‌کند و لذت مي‌برد. خميني شهر، بايد کل بشاگرد را ديار خميني (ره) کند ، و حاج عبدا... فقط براي همين، اين هجرت و جهاد را آغاز کرده است.

عبدالله والي

گفت وگو با حاج محمود والي، برادر و اولين همراه حاج عبدا... والي: حاج عبدا... به مردم فهماند که مي‌توانند
مرحوم حاج عبدا... والي در بيشتر طول دوران خدمتش در بشاگرد، دو يار و همراه داشت که پا به پاي او جهاد مي‌کردند و مطيع برادر بزرگ تر بودند. حاج محمود و حاج امير والي به مانند برادر ارشد، کمترين تلاشي براي شهرت نمي‌کنند و هرجا سخني از بشاگرد به ميان مي‌آيد، همه خدمات را از وجود حاج عبدا... مي‌بينند. همراه شديم با حاج محمود والي تا برايمان از برادر بزرگ بگويد:

* چرا حاج عبدا... به بشاگرد رفت؟

دعوت شده بود. حاجي در آن زمان کارمند بانک بود، جبهه هم مي‌رفت. وقتي به بشاگرد رفت و فقر مطلق را ديد، از آقاي عسگراولادي خواست تا از امام(ره) بپرسد که بين جنگ و بشاگرد، تکليف کدام است؟ حضرت امام(ره) هم فرموده بودند به حاجي بگويند که براي شما (حاج عبدا...) بشاگرد بهتر است.

* مهم ترين مشکلات آن زمانِ بشاگرد، چه چيزهايي بود؟

مهم ترين مشکل راه بود. مطلقاً هيچ جاده‌اي‌ وجود نداشت و کمک رساني را بسيار سخت کرده بود. مسئله ديگر بهداشت و درمان بود، پس درمانگاه زديم. تقريباً در همه بشاگرد، مدرسه‌اي‌ وجود نداشت. با آموزش و پرورش صحبت کرديم و مدرسه‌اي‌ تأسيس کرديم. به اضافه حقوق آموزش و پرورش، مبلغ کمي به معلم‌ها مي‌داديم و بعضي امکانات اوليه زندگي را برايشان فراهم مي‌کرديم. مشکل ديگر اين بود که وقتي در بشاگرد نيم ساعت باران مي‌باريد، سيل به راه مي‌افتاد! آب مهار نمي‌شد، از بين مي‌رفت و دوباره در تابستان خشکسالي مي‌شد. براي آبخيزداري تلاش کرديم. سيل بند ساختيم. البته در تمام اين کارها، حاج عبدا... از نظر متخصصان استفاده و با اهل فن مشورت مي‌کرد. سوءتغذيه هم مشکل ديگري بود که وجود داشت. سوءتغذيه در بشاگرد به دليل اين بود که اولاً در بشاگرد مواد غذايي خيلي کمي پيدا مي‌شد و ثانياً مردم بشاگرد براي خريدن مواد غذايي از ميناب و شهرهاي اطراف، پولي نداشتند. بسياري از مردم بشاگرد هيچ وقت نمي‌توانستند سير غذا بخورند. زماني آقاي حبيبي برادر معاون سابق رئيس جمهور که متخصص تغذيه بود، به بشاگرد آمد و گفت با اين که به تمام ايران سفر کرده ولي در هيچ جايي مثل بشاگرد سوءتغذيه نديده است. کميته‌امداد کار بسيار خوبي در زمينه توزيع مواد غذايي اهدايي از سوي خيران بين مردم انجام داد. مردم بشاگرد در آن زمان مي‌گفتند که به ما فقط آرد بدهيد و ما هيچ چيز ديگري نمي‌خواهيم! به لطف خدا بشاگرد امروز از آن وضعيت خارج شده است.

* بزرگ ترين خدمت حاج عبدا... به مردم بشاگرد چه بود؟

حاج عبدا... به مردم فهماند که مي‌توانند. در بشاگرد آن زمان يأس و نااميدي سايه افکنده بود. بسياري به حاجي مي‌گفتند کار کردن در بشاگرد «آب در هاون کوبيدن» است. اما حاجي ياعلي(ع) گفته بود و تا آخرش ايستاد. مردم بشاگرد از نظر مادي فقير، ولي محکم بودند. آن‌ها به گفته‌هاي‌ حاج عبدا... دلگرم شدند، دست به دست هم دادند و زودتر از آن چيزي که ما تصور مي‌کرديم شهرشان را ساختند. در بشاگرد مردم سواد نداشتند ولي الان اين منطقه پزشک، دندان پزشک، مهندس عمران و مهندس کشاورزي دارد. در آن زمان مردم بشاگرد آرد و پوشاک مي‌خواستند اما الآن دانشگاه و سالن ورزشي مي‌خواهند. آن وقت اهالي بشاگرد بيکار بودند ولي الآن 95 درصد معلمان بشاگرد، بومي هستند. اين‌ها نشانه پيشرفت است.

* حاجي مي‌خواست «بشاگرد را بشاگردي بسازد» اين طور شد؟

زمان ورود ما به بشاگرد، 10 نفر نيروي امدادگر بومي نداشتيم ولي الآن 10 نفر امدادگر غيربومي در بشاگرد نيست. سال آينده يک خانم پزشک بشاگردي فارغ التحصيل مي‌شود و قول داده است به شهرش برگردد. ان شاء ا... در چند سال آينده ما کار را به طور کامل به خود مردم بشاگرد تحويل مي‌دهيم.

* حاجي و شما چندين سال در بشاگرد بوديد. در خاطراتتان آورده‌ايد به فوتبال و هيئت علاقه داشتيد. چطور توانستيد از خانواده و علايقتان دست بکشيد و براي جهاد به بشاگرد برويد؟

خدمت به مردم، لذت و حسي دارد که به زبان نمي‌آيد. خودم فکر نمي‌کردم از فوتبال و هيئت دست بکشم اما اين امر با جاذبه حاج عبدا... و لذت خدمت به مردم ممکن شد. خونگرمي، مهرباني و کم توقعي مردم بشاگرد هم مزيد بر علت بود.

عبدالله والي1

* الآن زمانه‌اي‌ است که خيلي‌ها دنبال پول، سِمت و... هستند و درپي خدمت نيستند. چطور مي‌شود که بعضي‌ها مثل حاج عبدا... مي‌شوند؟

آدم عاشق، دنبال اين چيزها نيست. اگر بخواهيم کسي را به بشاگرد ببريم و او همان ابتدا از ما درباره حقوقش سؤال کند، مي‌فهميم که چنين کسي به درد نمي‌خورد. تنها چيزي که براي حاجي و امدادگرها مهم نبود، ماديات بود. حقوق ما بسيار ناچيز بود ولي همه با جان و دل کار مي‌کردند. الآن هم کساني هستند که مثل حاجي بعد از فوتشان شناخته مي‌شوند.

* حاج عبدا... يکي ازنمادهاي مديريت جهادي است. مديريت جهادي چه ويژگي هايي دارد؟

مدير جهادي بايد افتادگي و اخلاص داشته باشد و مردمدار باشد. در اتاق حاج عبدا... هميشه به روي مردم باز بود. نه رئيس دفتر داشت و نه منشي. با مردم زندگي مي‌کرد و درون مردم بود. وقت قبلي و فاصله گرفتن از مردم، کار مدير جهادي نيست.

* درست است که حاجي همه بيماري‌هاي‌ بشاگردي‌ها را گرفته بود؟

حاجي مالاريا گرفته بود، حصبه و تب مالت هم همين طور! حتي بقيه خانواده والي در تهران هم مالاريا گرفتند!

* سؤال آخر؛ بشاگردِ امروز کجاست؟ اگر حاجي مي‌خواست امروز کاري را شروع کند، چه کار مي‌کرد؟

حاجي قبل از انقلاب هم در زمينه محروميت زدايي فعاليت مي‌کرد. در خيريه‌هاي‌ ثامن الحجج(ع) و بنياد امام صادق(ع) به محرومان کمک مي‌کرد. اگر حاجي الآن بود، قطعاً همان راه را به شکلي ديگر ادامه مي‌داد. آن زمان مردم مواد غذايي مي‌خواستند، امروز جاده و برق مي‌خواهند، خواسته‌هاي‌ مردم امروز تغيير کرده است. کارها دارد از دست ما (کميته‌امداد) خارج مي‌شود و بايد هم بشود، مسئولان محلي دارند کار مي‌کنند و بشاگرد را آباد مي‌کنند.

گفت و گو با حسن اديب زاده، مدير مؤسسه «صهبا» و از عوامل کتاب «تا خميني شهر»: بشاگرد و مردمش «فراموش» شده بودند
مؤسسه فرهنگي- هنري ايمان جهادي (صهبا) را همه به انتشار کتاب‌هايي از‌ بيانات مقام معظم رهبري مي‌شناسند. اما آن‌ها پيش از اين کار، با راهنمايي حاج عبدا... والي اردوهاي جهادي را ساماندهي مي‌کردند. مؤسسه صهبا در آبان 89 پس از چند سال تحقيقات، کتابي در قالب تاريخ شفاهي درباره حاج عبدا... منتشر کرد به نام «تا خميني شهر». گپ و گفتي با مديرمسئول اين مجموعه درباره بشاگرد داشته‌ايم که در ادامه مي‌خوانيد.

* بشاگرد کجاست؟

در شمال شرقي استان هرمزگان. «ميناب» نزديک ترين شهرستان به منطقه بشاگرد است.

* چرا بشاگرد شهر خاصي است؟

قصه محروميت بشاگرد، اين شهر را خاص کرده است. در واقع تا انقلاب، در بي توجهي کامل بود و پس از انقلاب به دليل حضور حاج عبدا... مورد توجه قرار گرفت و معروف شد.

* بشاگرد کي مرکز توجه شد؟

بشاگرد و مردمش «فراموش» شده بودند. تقريباً اولين برخورد با اين منطقه، زماني بود که گروهي از طرف گروه جهاد تلويزيون و شهيد آويني به بشاگرد رفتند. آن‌ها هم فقط مي‌توانستند به ابتداي بشاگرد برسند، يعني منطقه «دَرپَهن». مدتي بعد گروهي نزد آقاي عسگراولادي که آن زمان مسئول کميته‌امداد بودند مي‌روند و درباره اين منطقه اطلاعاتي به ايشان مي‌دهند. چند وقت بعد هم حاجي [والي] خبردار مي‌شود. با تقريب خوبي مي‌توان گفت حاجي اولين کسي است که از طرف جمهوري اسلامي به داخل بشاگرد مي‌رسد و آنجا را مي‌بيند.

* در چه زماني؟

در سفر اسفند سال 60 با آقاي اسدي نيا مي‌روند و حتي تا روستاهاي آخر بشاگرد را مي‌بينند.

* مستند شهيد آويني کي ساخته شد؟

در اواخر سال 59 «محمد حاج محمدباقر» و «حميد منزوي» دو نفر از گروه جهاد تلويزيون به همراه يک دانشجوي پزشکي که در جهاد سازندگي کار مي‌کرد، به اوايل بشاگرد رفتند و از مشاهداتشان فيلم گرفتند؛ مشاهداتي که بعدها با متن و صداي سيدمرتضي آويني ترکيب شد و به مستند «با دکتر جهاد در بشاگرد: گم گشتگان ديار فراموشي» تبديل شد.

* چرا بشاگرد محروم مانده بود؟ مناطق ديگري شبيه بشاگرد در کشور نبود؟

به خاطر صعب العبور بودن منطقه، دسترسي به بشاگرد واقعاً مشکل است. در واقع از «درپهن» و «سردشت» که مي‌گذريد، برايتان سؤال مي‌شود که چرا مردم بايد اينجا زندگي کنند! هنوز هم با وجود جاده‌هاي‌ آسفالت، دسترسي مشکل است. حتي بعد از ساخته شدن راه شوسه، از ميناب تا بشاگرد 17 ساعت راه بوده! مشخص است در زمان رژيم طاغوت به بسياري از مناطق سهل العبورتر رسيدگي نمي‌شده چه برسد به اين جا.

* خب چرا بايد کساني در چنين محل دورافتاده‌اي‌ زندگي کنند؟

سند تاريخي دقيقي در دسترس نيست اما خود مردم بشاگرد مي‌گويند که اجدادشان براي حفظ جان و عقيده، از حاکمان ظالم که به دنبال کشتار بودند، فرار مي‌کردند و به کوه‌ها پناه مي‌بردند.

* روستاهاي بشاگرد چه تعداد است؟

قبلاً 900 روستا بود ولي الآن به 400 روستا رسيده است.

* چرا اين قدر زياد؟ چرا مردم جمع نمي‌شدند و با هم زندگي نمي‌کردند؟

امکان جمع شدن خيلي وجود نداشته.

به دليل وجود رودخانه‌ها و کوه ها، مناطق مسطح که براي زندگي مناسب باشد خيلي کم است و به همين دليل روستاهاي پرجمعيت وجود ندارد. در بشاگرد روستاهاي بالاي هزارنفر به تعداد انگشتان دو دست نمي‌رسد.

حتي يک روستاي مثلاً 600 نفره، با يک تپه به دو يا سه قسمت تقسيم شده است. بعضي اين طرف تپه و بعضي ديگر آن طرفش زندگي مي‌کنند. علاوه بر آن بعضي‌ها هم به خاطر اختلافات فاميلي از هم جدا مي‌شدند.

همچنين به خاطر اين که به موطنشان عرق دارند، حاضر نيستند به جاي ديگري بروند.

* جمعيت بشاگرد چقدر بود؟

يک هزارم جمعيت ايران يعني حدود 36 هزار نفر. حاجي هروقت با خير يا مسئولي صحبت مي‌کرد، مي‌گفت که اين منطقه يک درصد وسعت و يک هزارم جمعيت ايران را دارد و آن‌ها دارند با اين وضعيت زندگي مي‌کنند.