پايگاه خبري تحليلي «پارس»- عليرضا کافي- ساعت از ۱۲ نيمه شب گذشته،هوا کم کم رو به سردي مي رود و خوف عجيبي بر فضاي بعضي خيابان هاي جنوب شهر تهران حاکم مي شود.جو حاکم بر اين نقطه از شهر آن قدر سنگين است که به سختي مي توان اين خيابان هاي تاريک و مردان ژنده پوشش را از آنِ شهري دانست که پايتخت ايران لقب گرفته است . جايي که ده ها کيلومتر بالاتر از آن، در مناطق بالاي شهر، پول، خانه هاي چند ميلياردي و خودروهاي چند صد ميليون توماني حرف اول و آخر را مي زند. جايي که کمتر کسي از ساکنانش مي داند و مي خواهد بداند که اين پايين و در زير پوست شهر چه مي گذرد. معمولا در اين ساعت از شب به غير از ساکنان و برخي مشاغل خاص کسي به کوچه پس کوچه ها و حتي خيابان هاي اصلي شوش و مولوي نمي آيد. با آن که اينجا به نوعي بورس فروش مواد مخدر پايتخت نيز به شمار مي آيد اما آنچه عجيب است اين که در طول ۳ ساعت حضورمان در اين چند خيابان حتي يک بار هم به يک خودروي پليس و گشت انتظامي بر نخورديم! گويي اينجا جزيره اي است جدا از تهرانِ پايتخت!

اعتياد روي برگشتن به خانه را از من گرفته
قبل از رسيدن به خيابان شوش و در گذر از خيابان اميرکبير به مردي ژنده پوش بر مي خوريم، که نيمي از بدنش را داخل سطلي از زباله فرو برده و به دنبال چيزي مي گردد. به آرامي خودرو را کنارش متوقف مي کنم و با کمي ترس به سراغش مي روم. به دور از شعار او را فردي از جنس خودمان نمي دانم و از اين که قرار است با او هم کلام شوم کمي دلهره دارم. «بابا جان» صدايش مي کنم، با مهرباني سرش رابه سمتم برمي گرداند،به رسم ادب خودش را جمع و جور مي کند و جواب سلامم را مي دهد؛ چيزي به دور از آن چه در ذهنم انتظارش را مي کشيدم. مي پرسم جا براي خواب داري؟در جوابم مي گويد: نه، خدا را شکر هنوز هوا آن قدر سرد نشده ،اگر باران ببارد هم در يکي از حياط هاي قديمي و متروکه براي خودم سرپناهي پيدا مي کنم.از گذشته و خانواده اش مي پرسم. مي گويد: اهل قوچانم، با اين که زن و بچه دارم اما با اين بلايي که سرخودم آوردم روي برگشتن به روستايمان را ندارم.زن و فرزندانم باغ و زمين کشاورزي دارند، دام دارند، ولي من گرفتار اعتيادم و روي برگشتن به خانه ام را ندارم. نامش محمد است و يک سال و اندي است که بي خانمان شده و کارتن خواب است. اعتيادش هم که قوز بالا قوز شده است. از وضعيتش که مي پرسم فقط خدا را شکر مي کند و اشک از چشمانش سرازير مي شود. هضمش برايم مشکل است.او يک کارتن خواب معتقد و مهربان است که يک سال است آوارگي را تجربه مي کند. محمد ناراحت است از اين که اعتياد دارد و مي گويد که از جمع آوري ضايعات و فروششان روزي بيست هزار تومان درآمد دارم، ولي مجبورم ۱۲ هزار تومان آن را براي خريد دوا بدهم.موقع خداحافظي فقط برايمان دعا مي کند و از خدا مي خواهد هيچ گاه به روزگار او دچار نشويم.

کاهش چشمگير کارتن خواب ها به همت شهرداري
خيابان شوش،مولوي و خيابان ها و محلات اطراف آن محل تجمع معتادها و بي خانمان هاست.انتهاي خيابان وحدت اسلامي در دوراهي ميدان راه آهن و ميدان شوش،مسير ميدان شوش را انتخاب مي کنم و بر اساس تجربه اي که از گذشته در ذهن دارم مطمئنم دراين ساعت از شب با جمعيت زيادي از بي خانمان هاي معتاد، آن هم از نوع تزريقي اش مواجه خواهم شد.اما اين بار اوضاع خيلي بهتر از سال هاي قبل است.ديگر از آن ازدحام معتادهاي تزريقي در پياده رو هاي خيابان خبري نيست و براي پيدا کردن کارتن خواب ها و بي خانمان ها بايد چند باري در خيابان هاي اطراف با خودرو گشت بزني. در نزديکي پارک هرندي بالاخره به ۵ نفر معتاد بي خانمان برمي خورم که با ولع در حال خوردن غذايي هستند که مردم خير بينشان توزيع کرده اند. از داخل خودرو براي چند ثانيه نگاهم را به سمتشان مي دوزم. ناگهان يکي از آن ها با صداي بلند تعارفي مي زند و مي گويد بفرما!

دلم را به دريا مي زنم و به سمتشان مي روم،هنوز آن قدر نزديک نشده ام که يکي از آن ها مي پرسد چي مي زني؟ با دستپاچگي مي گويم ممنون شام خورده ام، خنده تلخي تحويلم مي دهد و مي گويد: شام را نمي گم، مواد چي مي زني. با کمي دستپاچگي مي گويم: اهل مواد نيستم، از اين جا رد مي شدم ديدم کنار خيابان نشسته ايد گفتم ببينم چيزي کم و کسر نداشته باشيد! در جوابم مي گويد:برو بابا خدا روزيت رو جاي ديگه حواله کنه.اگه مواد مي خواي بدم بهت وگرنه برو پي زندگي ات.

با اين که به همت شهرداري تهران و نيروي انتظامي از تعداد کارتن خواب ها و معتادهاي تزريقي حوالي ميدان شوش کاسته شده اما هنوز هم مي توان تعدادي بي خانمان و مواد فروش را پيدا کرد.از خيابان شوش به سمت ميدان قيام و خيابان مولوي مي روم.درست همان ابتداي خيابان مولوي مي تواني تعداد زيادي کارتن خواب را ببيني که برروي هواکش بعضي مغازه ها و کارگاه ها جاي خوابشان را پهن کرده اند و به خواب رفته اند.

با اين مردم کارتن خواب ها هم گرسنه نمي خوابند
تقريباً همه کارتن خواب ها ظرف غذايي در دست دارند و دارند شامشان را مي خورند. کمي که به اطراف دقيق مي شوم پژو پارس سفيد رنگي توجه ام را جلب مي کند.مرد و زني جوان در اين ساعت از شب ،به دور از چشم همه ،آمده اند و در بين کارتن خواب ها غذا پخش مي کنند.پيش خودم مي گويم اين ها فرشته اند، فرشته هاي خدا که دراين ساعت از شب به داد اين آدم ها مي رسند. به سرعت از خودرو پياده مي شوم و به سمتشان مي روم. مي گويم چه کار قشنگي مي کنيد. مرد جوان لبخندي مي زند و مي گويد: اين ها از جنس خودمان هستند. انسانند. شايد در زاويه نگاه مسئولان جايي نداشته باشند اما ما که آن ها را مي بينيم بايد به فکرشان باشيم. اسمش را که مي پرسم، مي گويد: يکي مثل همه، نامم مهم نيست. هنوز روي صندلي عقب خودرو تعدادي ظرف يک بار مصرف باقي است وبايد بين بي خانمان ها توزيع شود. مرد عذرخواهي مي کند و با خداحافظي آرام به سمت غرب خيابان مولوي مسيرش را ادامه مي دهد.

ديگر کارتن خواب ها برايم غريبه نيستند.ديدم را که درباره آن ها عوض مي کنم مي بينم آن ها هم مثل ما هستند و يک اتفاق يا يک اشتباه مسير زندگي شان را به سمت اتراق کردن در کنار خيابان برده است.

مرگ خانواده ام همه چيزم را گرفت
احمد يکي از همان کارتن خواب هاست که تا اين ساعت از شب گرسنه بوده و حالا دارد با اشتها غذايش را مي خورد.سلامم را به آرامي پاسخ مي دهد.شرافت خاصي در چشمانش موج مي زند و در همان نگاه اول متوجه مي شوم که پيش از اين براي خودش کسي بوده است. مي پرسم جايي براي خوابيدن داري يا نه، مي گويد: هنوز هوا آن قدر سرد نشده، همين جا کنار خيابان مي خوابم.نگاهش را به سرعت از چشمانم بر مي دارد و وقتي مي پرسم چرا نمي روي گرمخانه شهرداري،مي گويد:گرمخانه کثيف است،شپش دارد! بغض امانش نمي دهد و به سختي احساساتش را کنترل مي کند.تا مي پرسم چرا به اين حال و روز افتادي، گريه مي کند و مي گويد:کم آوردم،وقتي زن و بچه ام را همراه با پدر،مادر و خواهرم در يک تصادف رانندگي از دست دادم ،کم آوردم.اون ميني بوس لعنتي اگه تصادف نمي کرد... گريه از يک طرف امانش را بريده و اعتياد از طرف ديگر. هروئين مصرف مي کند و از اين وضعيت خسته است اما کاري هم از دستش برنمي آيد. راست مي گويد واقعا کم آورده. سرش را بر مي گرداند و از اين که حالي از او پرسيده ايم تشکر مي کند.عزت زيادي مي گويد و راهش را مي کشد و مي رود. هنوز به خودرو نرسيده ام که مردي ميانسال به سرعت خودش را به نزديکي ام مي رساند و مي گويد: اگر غذا داري پنج تا هم به من بده.وقتي مي فهمد غذايي در کار نيست بي هيچ مقدمه اي از خودش و خانواده اش مي گويد. اين که خانه اش در چهار راه سيروس در آتش سوخته و خانواده اش بي خانمان شده اند. اين که بيکار است و بيچاره. اين که دختر جوان دارد و مجبورند شب ها در خرابه اي در چادر بخوابند.حرف هايش را بي آنکه کاري از دستم بر بيايد مي شنوم.

تمام پيش زمينه هاي ذهني ام راجع به کارتن خواب ها تغيير مي کند. ديگر آن ها را تنها مرداني ژنده پوش نمي بينم.به قول آن مردي که دربينشان غذا پخش مي کرد آن ها از جنس ما هستند،تنها با اين تفاوت که به خاطر يک اشتباه، بيماري و يا فقر مالي به اين حال و روز افتاده اند.

با کمي دقت مي توان بي خانمان ها را در گوشه گوشه اين شهر پيدا کرد. حتي در قلب اقتصاد پايتخت. آري اينجا خيابان پانزده خرداد است، جايي که بازار بزرگ تهران در آن قرار گرفته و در اين سکوت شب، ديگر خبري از هياهو و ازدحام روزهاي بازار نيست. به جز چند رفتگر و تعداد کمي خودروي عبوري، کسي از اين خيابان گذر نمي کند. تنها جايي که انتظار ديدن يک کارتن خواب را نداشتم همين خيابان و منطقه بازار بود. چون اينجا نزديک به دفتر کار شهردار تهران است و ماموران شهرداري اولين جايي که به آن سر مي زنند همين خيابان هاي اطراف بهشت است.به محض اين که از انتهاي خيابان ناصر خسرو به داخل پانزده خرداد مي پيچم بي اختيار توجه ام به مردي چمباتمه زده در گوشه خيابان جلب مي شود. او بر روي هواکش يکي از مغازه ها نشسته و سعي مي کند با باد گرم هواکش خودش را گرم کند. به سمتش مي روم. ظاهري موجه دارد و بسيار مودب است. در کلامش از واژگاني استفاده مي کند که شنيدن آن ها از زبان يک کارتن خواب کاملا دور از انتظار است.چند دقيقه اي که از صحبتمان مي گذرد بيشتر به پريشاني افکارش پي مي برم و با توجه به آن چه از بيماران اسکيزوفرني در ذهن دارم شک نمي کنم که او هم يک بيمار رواني مزمن است.بيماري که ممکن است خانواده اش از نبودش نگران باشند و براي پيدا کردنش خيابان هاي شهر را هم زير پا گذاشته باشند. در بين صحبت هايش اسم و فاميلش را مي پرسم و مي خواهم تا برايم از خانواده اش بگويد.مي گويد:پدرم کارخانه نساجي دارد ولي از آن جا که من بيش از توليد به فروش و بازار علاقه داشتم مسيرم را از خانواده جدا کردم و مستقل شدم.الان هم روزها در بازار کاسبي مي کنم و روزي 300هزار تومان درآمد دارم!وقتي مي پرسم پس چرا جا و مکان نداري؟ مي گويد: هنوز نتوانسته ام خانه مورد علاقه ام را پيدا کنم. به همين خاطر فعلا اين جا کنار خيابان مي خوابم.

البته به چند تا بنگاه شمال شهر سپرده ام که برايم خانه مناسب پيدا کنند! در بين صحبت هايش آن قدر از کلمات قلمبه و سلمبه استفاده مي کند که بي اختيار از سطح تحصيلاتش مي پرسم. درجوابم مي گويد: کارشناسي نساجي دارم ولي اي کاش از همان اول به جاي درس و دانشگاه کار در بازار را انتخاب کرده بودم! با اسم کوچک صدايش مي زنم و مي گويم: حسين آقا دوست داري برگردي پيش خانواده ات؟ سرش را تکان مي دهد و مي گويد: نه،من ديگر مستقل شده ام ،بايد روي پاي خودم بايستم.

به ساعتم که نگاه مي کنم تازه مي فهمم يک ربع است حسين دارد از هر دري حرف مي زند.حرف هايي که هيچ سرو تهي ندارد.او واقعا بيمار است و جايش کنار خيابان نيست،او بايد بستري شود و دوباره مسير عادي زندگي را پيش بگيرد.

ساعت ۳ بامداد است و وقت تنگ. با آن که شهرداري تهران و نيروي انتظامي تعداد زيادي از کارتن خواب ها را جمع آوري کرده اند و به گرمخانه هاي شهرداري برده اند اما باز هم مي توان در زير پوست شهر افرادي را ديد که نااميد از جامعه ،شب هاي پاييز را در کنار خيابان به صبح مي رسانند.آدم هايي از جنس خودمان ،آدم هايي که به حمايت اجتماع نياز دارند.به خودم اميدواري مي دهم شايد مسئولي در يکي از نيمه شب هاي سرد پاييزي و زمستاني از خواب شيرينش بگذرد و با گذر از خيابان هاي جنوبي شهر فکري به حال آدم هايي کند که بيش از همه نيازمند حمايت هستند.