نگوييد من به سفر رفته ام. نگوييد از سفر باز خواهم گشت.
 
نگوييد زيباترين هديه را برايش خواهم آورد به فرزندم واقعيت را بگوييد. بگوييد براي آزادي تو هزاران خمپاره دشمن سينه پدرت را نشانه رفته اند.
 
بگوييد خون پدرت بر تمام مرزهاي غرب و جنوب كشور اسلامي پوشانده شده است. بگوييد موشك هاي دشمن انگشتان پدرت را در سومار، دست هاي پدرت را در ميمك، پاهاي پدرت را در موسيان، سينه پدرت را در شلمچه، چشمان پدرت را در هويزه، حنجره پدرت را در بلندي هاي بزرگ مريوان و خون پدرت را در رودخانه اروند و قلب پدرت را در خونين شهر، فاو و جزاير مجنون كنار هزاران همسنگر ديگر پرپر كرده اند. اما ايمان پدرت در تمام جبهه هاي جنگ مي جنگد.
 
به فرزندم واقعيت را بگوييد.
 
بگذاريد قلب كوچك فرزندم ترك بردارد و نفرت هميشه اي از استعمار در آن ريشه بدواند. بگذاريد فرزندم بداند چرا عكس پدرش را بزرگ كرده اند. چرا مادرش ديگر نخواهد خنديد، چرا گونه هاي مادربزرگ هميشه خيس است. چرا پدربزرگش عصا به دست گرفته است و چرا پدرش به خانه برنمي گردد.
 
بگذاريد فرزندم‏ به جاي ترانه فرياد را بياموزد و به جاي جغرافيا، تاريخ جهانخوارن را بياموزد.
 
هر روز فانسقه پدرش را ببندد هر روز پوتين پدرش را امتحان كند، هر روز اسلحه پدرش را روغن كاري بكند، هر روز با قمقمه پدرش آب بخورد.
 
به فرزندم دروغ نگوييد نمي خواهم آزادي فرزندم نيرنگ جهانخواران باشد.
 
به فرزندم واقعيت را بگوييد.
 
مي خواهم فرزندم دشمن را بشناسد، استعمار را بشناسد. به فرزندم بگوييد من شهيد شدم. شهيدان زنده اند الله اكبر... به خون غلتيده اند الله اكبر. بگذاريد فرزندم تنها به درياي خون شهيدان هويزه بيانديشد. بگذاريد فرزندم عماري باشد ياسر را. سربازي باشد رهبر را، بگذاريد، بگذاريد، بگذاريد...
 
۶۴/۷/۲۳
منطقه هورالعظيم
سيد منصور نبوي