به گزارش پارس ، به نقل ازایسنا، « صمید ساعدی» از آزادگان دوران دفاع مقدس است. وی در سال ۱۳۴۷ در شهرستان « گرمی» اردبیل به دنیا آمد. عجیب ترین خاطره دوران تحصیلی اش این است که روزی از ۴۱ نفر دانش آموزان یک کلاس به جز چند نفر اندک، بقیه، درسی را که آقای همتی معلم مدرسه از آن ها پرسیده بود بلد نبودند و صمد هم جزو همان ها بود. معلم از ساعدی می خواهد که به هر کدام از دانش آموزان دو « سیلی» بزند و ساعدی حرف معلمش را اطاعت می کند و به همه سیلی می زند. وقتی نوبت خودش می رسد می گوید آقا اجازه، من ماندم. همتی اشاره می کند که به خودت هم سیلی بزن. صمید طوری به خودش سیلی می زند که تا صبح از درد کف دستش نمی تواند بخوابد.

در سال ۱۳۵۹ وارد مدرسه راهنمایی « نوبنیاد» (۱۷ شهریورفعلی) شهرستان « گرمی» می شود و علاوه بر تحصیل، در پایگاه بسیج محله فعالیت می کند. در زمان مبارزات انقلاب اسلامی در مدرسه و مسجد شعار و سرود می خواند و همین فعالیت ها بعدها او را درگیر مسئله جبهه و جنگ می کند و با پایان دوره راهنمایی ترک تحصیل می کند. آرزو داشت در آینده پزشک یا مهندس شود اما حال و هوای جبهه آرزوهایش را تغییر داد. همیشه شهید مهدی باکری را الگوی خود می دانست.

بین سال های ۶۴-۱۳۶۳ اقداماتی را برای رفتن به جبهه انجام داد ولی دست رد به سینه اش زدند و گفتند: افراد بالای ۱۶ سال را به جبهه اعزام می کنیم. یک بار هم از شگرد شهید شهید مرحمت بالازاده استفاده کرد و یک جفت پوتین سربازی پیدا کرد و ارتفاع کفش ها را بالا برد تا او را به چشم بزرگتر ببینند ولی این کارش هم جواب نداد تا این که در سال ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شد و سه ماه در آبادان خدمت کرد.

صمید ساعدی

در سال ۱۳۶۶ از طریق « لشکر ۶۴» ارومیه و بعد از پایان دوره آموزشی در منطقه « قوشچی» به منطقه « حاج عمران» اعزام شد. در منطقه حاج عمران و طی یک حمله دشمن، تمام همرزمانش به شهادت رسیدند. فرمانده اش به او یک ماه مرخصی داد اما ساعدی بعد از ۲۰ روز به عنوان پاسدار وظیفه در تبریز به « لشکر ۳۱ عاشورا» پیوست و به عنوان بیسیم چی در جبهه حضور یافت و در مناطق جنگی مهران، چنگوله، حاج عمران کردستان و آلواتان خدمت کرد.

ماجرا اسارت

در عملیات های « توکلت الی الله ۲ و ۳ » و « چلچله» شرکت کرد اما به همراه همرزمانش و طی یک عملیات دشمن غافلگیر شد و به دستور فرماندهش، نیروها را به طرف مهران- چنگوله عقب نشینی داد تا این که روز ۲۱ تیرماه ۱۳۶۷ و بعد از چهار شب آوارگی در منطقه مهران- چنگوله به همراه چند نفر گرفتار گرمازدگی و تشنگی شدند و به اسارت دشمن درآمدند.

دشمن آنها را به رگبار بست و صمید از ناحیه گوش دچار مجروحیت شد. صمید به همراه سه نفر دیگر از اسرا که عربی می دانستند از عراقی ها می خواهند که آنها را نکشند و عراقی ها با دیدن عکس خانواده صمید از کشتن آنها منصرف می شوند اما در شهر « الاماره» با اسرا برخورد فجیعی داشتند به طوری که در مقابل تقاضای آنها برای آب ۷۵۰ نفر را به رگبار بستند که ۴۰۰ نفر از این تعداد به شهادت رسیدند. صمید می گوید من هم در آن لحظات از خدا آرزوی شهادت می کردم ولی قسمت نشد. عراقی ها در ازای دادن آب به کسانی که آب می خواستند یک ضربه شلاق می زدند.

به جای زیارت کربلا بدنمان را کبود کردند

عراقی ها در بدو ورود به اردوگاه « الرمادیه ۳ » استقبال گرمی از اسرا کردند. ساعدی می گوید: به محض ورود، « سیدجاسم» افسر عراقی به ما گفت: به شما لباس نو می دهیم و به کربلا می بریم. گویی آنها نقشه ای در سر داشتند. فکر می کردم در دوران اسارت به آرزویم که زیارت کربلا بود می رسم اما وقتی به حمام رفتیم تا دوش بگیریم بدن لخت و خیس ما را با شلاق سیاه و کبود کردند و در این بین اسرای زیادی به شهادت رسیدند. کسانی همچون من که زنده ماندیم اصلاً وضع خوبی نداشتیم.

بمیرید، چرا ان شا الله نمی گویید

بعد از آمارگیری صلیب سرخ، یک سرگرد عراقی که انسانی به تمام معنا بود (و ما بعد از رفتنش جای خالی اش را احساس کردیم) برای ما سخنرانی کرد و گفت: امیدوارم طی ۱۵ روز آینده در خانه و کاشانه خود باشید اما هیچ کسی از اسرا ان شاالله نگفت چون فکر می کردیم دیگر آتش بس شده و فردای آن روز آزاد می شویم. البته چون عراقی ها به ان شاالله و ماشا الله اعتقاد خاصی داشتند سرگرد ناراحت شد و گفت: بمیرید، چرا ان شا الله نمی گویید؟ .

صمید ساعدی و همرزمش

در عراق از افسران ارتش و سپاه حساب می بردند و به خاطر وجود آنها در اردوگاه به نیازهای ما رسیدگی می کردند. وقتی آنها را از ما جدا کردند از بسیاری وسایل و امکانات محروم شدیم.

عراقی ها شایعه کردند امام زهر خورده است

در زمان ارتحال حضرت امام خمینی (ره) ، از یک طرف چون امام مان که رهبر و حامی ما بود رفته بود در بلاتکلیفی بودیم و از سوی دیگر عراقی ها شایعه کردند که امام زهر خورده است که این شایعه هم از نظر روحی و روانی به ما فشار می آورد. عراقی ها هنگامی که امام در بحث پذیرش « قطعنامه ۵۹۸» اعلام کرده بود که امضای این قطعنامه به منزله این است که من جام زهری را می خورم برداشت نادرست و غلطی از این فرمایش امام کرده بودند و سعی در تضعیف روحیه اسرا داشتند.

۱۵ روز قبل از آزادی هر روز یک خواب تکراری می دیدم که اگر همین طوری ادامه پیدا می کرد و من آزاد نمی شدم عاقبت جنون به من دست می داد. خواب می دیدم که آزاد شده ام و کنار مادرم هستم و به او می گویم که مادر، من الان پیش تو هستم ولی احساس می کنم که هنوز اسیرم و خواب می بینم. اما همین که از خواب بیدار می شدم حالت پریشانی به من دست می داد.

یک شماره مانده به شماره من دیگر اسمی نخواندند

با عراقی ها در حال مسابقه فوتبال بودیم که صدای شادی اسرا بلند شد. همه به همدیگر تبریک می گفتند. « مجتبی صداقت» مرا صدا کرد و گفت: صدام پیغام داده که از چهارشنبه تبادل اسرا آغاز می شود. آن روز سه شنبه بود. روز چهارشنبه صلیب سرخ آمد. همه در سکوت مطلق فرو رفته بودند و منتظر اعلام اسامی آزاد شدگان بودند. اسامی را خواندند. این تعداد با هواپیما به ایران رفتند. یک شماره مانده به من دیگر اسمی را نخواندند. ناراحت شدم. آزادی من به روز جمعه موکول شد و از طریق زمینی و مرز خسروی وارد ایران شدیم.

صمید ساعدی بعد از بازگشت از اسارت

باور نمی کردم که به آغوش خانواده ام بازگشته ام اما پدرم یک هفته قبل از آمدن من فوت کرده بود و قبل از فوتش عکس مرا بر روی سینه اش گذاشته بود. از مادرم سراغ پدرم را گرفتم، گفت رفته چشمانش را عمل کند. باور کردم اما خبر فوت پدرم را به من دادند. نمی دانستم چه کار کنم. از یک طرف خوشحالی از آزادی و از سوی دیگر فوت پدرم هیجانم را دو چندان کرده بود.

صمید ساعی بعد از آزادی، در سال ۱۳۷۰ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو ختر و یک پسر است.