به گزارش پارس به نقل از تسنیم، هر اندازه هم که به حنجره‌ات فشار بیاوری فایده‌ای ندارد و صدایت در میان صدای چرخش تند ملخ‌های غول‌پیکر روسی گم می‌شود؛ با حرکت دست و سر و تکان دادن اغراق‌آمیز لب‌ها می‌گویم: «چند ساعت مونده؟»؛ آرام روی صندلی فلزی روبه‌رویی که تشکچه نازک سبز و چرکمردی رویش کشیده شده لم داده و دستش را به کلت کمری‌اش یله کرده و بی خیال نگاهم می‌کند؛ دوباره لب‌هایم را آرام‌تر و کش دارتر تکان می‌دهم و سوالم را تکرار می‌کنم و او بی خیال انگشت‌های مشت شده روی اسلحه‌اش را یکی یکی باز می‌کند و عدد 2 را نشان می‌دهد.

در قاب گرد پنجره‌های کوچک میل 28، تا چشم کار می‌کند آسمان است و کوه‌های صخره‌ای؛ هر از گاهی هم تکه ابری راه گم کرده، تصویر این قاب را عوض می‌کند؛ به غیر از خلبان و کمک کنار دستش، هر 7 نفر دیگر، چشم‌هایشان را بسته‌اند و آرام روی نیمکت‌های فلزی چرت می‌زنند؛ صدای کر کننده ملخ‌ها، تکان‌های شدید و از همه بیشتر، هیجان سفر به نقطه صفر مرزی در عملیاتی‌ترین نقطه کشور، زمان را کشدارتر کرده و سرعت حرکت عقربه‌های ساعت را کُند؛ سفر به منطقه جکیگور در استان سیستان و بلوچستان.

سفر به خطرناکترین نقطه مرزی از هنگ مرزی جکیگور در شهرستان سرباز شروع می‌شود و قرار است تا پیش از تاریکی هوا، در میله مرزی 240 در نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان خاتمه یابد؛ منقطه‌ای که دو سال پیش 5 تن از مرزبان‌های کشورمان در آن نقطه به دست گروهک‌های‌ تروریستی و اشرار به گروگان گرفته شدند و گروهبان دانایی‌فر به شهادت رسید؛ منطقه‌ای که خاکش مقتل ده‌ها سرباز غیور این آب و خاک بوده، امسال 5 سرباز و 3 نیروی کادر مورد هدف گروه‌های تروریستی قرار گرفتند و در چند سال اخیر عملیاتی‌ترین نقطه مرزی کشور نام گرفته...

با سه تویوتای نظامی‌ به سمت گروهان پیشین حرکت می‌کنیم و از آنجا وارد جاده مرزی می‌شویم؛ جاده‌ای مخصوص تردد خودروهای نظامی روی خط مرزی ایران و پاکستان؛ تویوتاها ژاپنی روی جاده کم عرض مرزی گازش را گرفته‌اند و در پیچ و خم جاده ویراژ می‌دهند؛ می‌گویند باید پیش از غروب آفتاب عجول بلوچستان، به پاسگاه رسالت (محل اتراق شبانه) برسیم؛ پشت هر تویوتا دو مأمور مرزبانی، اسلحه به دست و با تجهیزات کامل، نشسته و سر و صورتشان را با شال بلوچی، پوشانده‌اند؛ فرمانده جوانِ هنگ و راننده، دائم روی خط بی‌سیم، با کلمات رمزی و نامفهوم، مسیر تردد را کنترل می‌کنند؛ می‌گوید «اینجا منطقه عملیاتی است» و به تابلوهای هشداری و رنگ و رو رفته کنار جاده که نظامی بودن منطقه را نشان می‌دهد، اشاره می‌کند...

مسیرمان را از دره هفت حصار و دره دور، به سمت دهنه کَستک در امتداد دهنه‌های ساتک، ردیک، کهیرتوک و بیدک ادامه می‌دهیم. مسیر کوهستانی، به حدی صعب‌العبور است که هرازگاهی، تویوتاهای ژاپنی هم در سراشیبی جاده، کم می‌آورند؛ نزدیک میله مرزی 210 و درست در نقطه‌ای مشرف به منطقه و دره‌های مجاور، فرمانده جوان به راننده اشاره می‌کند و هر سه تویوتا متوقف می‌شوند؛ به محض توقف، سه سرباز به بالای تپه‌های مجاور می‌دوند و سرهنگ رفیعی شروع می‌کند به وارسی اطراف؛ پژواک صدای مسلح کردن اسلحه‌ها در زوزه باد به هم می‌پیچد؛ سه سرباز، پشت به ما روی تپه‌های مجاور مستقر شده‌اند و چشم به شیارها و قله‌های مجاور دوخته‌اند. استوار جوانی که بعید است بیشتر از 26 ــ 25 سال داشته باشد، می‌گوید: شرایط اینجا شرایط عملیاتیه، نیروهای تأمین توی هر توقف، باید در نقطه‌ای قرار بگیرند که به تمام منطقه اشراف داشته باشند؛ گروهک‌ها خیلی نامردند و منتظرند تا یک لحظه غفلت کنیم...

سرهنگ رفیعی با انگشت به دور دست و به قله‌ای که به خاطر شباهتش با انگشت‌های دست معروف به قله سه انگشتی است، اشاره می‌کند و در چشمی دوربین، ماشین‌های سنگین راهسازی مرزبانی را نشانمان می‌دهد که روی خط الرأس منطقه «دره دور»، در حال احداث جاده مرزی‌اند؛ می‌گوید: تا پیش از این، اینجا جولانگاه اشرار بود؛ از قاچاقچیان و کوله‌برهای مواد مخدر، تا گروهک‌ها و تروریست‌ها و اشرار ... ولی از وقتی که مرزبانی در این منطقه مستقر شده، وضع کاملاً تغییر کرده است.

به جاده خاکی اشاره می‌کند و می‌گوید:

-  اینجا قبلاً هیچ جاده‌ای نبود ولی حالا بیشتر از 100 کیلومتر از محدوده استحفاظی این هنگ، جاده مرزی دارد و کمتر از 80 کیلومترش، بدون جاده است؛ (به ماشین‌های راهسازی اشاره می‌کند و لودرها و بولدزرهای مهندسی رزمی ‌مرزبانی را در سه تیغ کوه نشان می‌دهد که در حال ساخت ادامه جاده‌اند) قرار است این جاده تا میله مرزی 196 ادامه پیدا کند.

- یعنی توی این 80 کیلومتر هیچ کنترل مرزی نداریم؟

- چرا؛ معلومه که داریم؛ ولی خب الآن جابه‌جایی نیروها به خاطر نبود جاده مرزی خیلی سخته و آن‌ها مجبورند کیلومترها، مسیر را پیاده حرکت کنند تا به محل استقرارشان در پست‌های مرزی برسند؛ مسیری که پیاده‌روی نیروها در شرایط کوهستانی و اقلیمی این منطقه واقعاً طاقت‌فرساست...

نگاهی به ساعتش می‌اندازد و سر و ته حرف را درز می‌گیرد و می‌گوید: «خیلی وقت نداریم؛ باید قبل از تاریکی هوا به پاسگاه (رسالت) برسیم»؛ تویوتاها سر و ته می‌کنند و مسیر حرکت را به سمت میله مرزی 226 و در جهت جنوب تغییر می‌دهند؛ دره هفت حصار، چهل کوه و کوه شش تفنگی را پشت سر می‌گذاریم و در گرگ و میش هوا به پاسگاه رسالت می‌رسیم؛ پاسگاهی نسبتاً بزرگ، درست روی نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان و حد فاصل دشتی وسیع و قله‌هایی پشت در پشت که هر درختچه، شیار و تپه‌اش در سیاهی شب می‌تواند کمینگاه اشرار و قاچاقچیان باشد؛ قاچاقچیانی که حضور نیروهای مرزبانی، بدجور امنیتشان را به خطر انداخته و سعی دارند تا با ناامنی در این نقطه، آنجا را نیز همچون پاکستان به جولانگاه خود بدل کنند...

از  در بزرگ و فولادی پاسگاه که عبور می‌کنی، انگار به دنیایی متفاوت پا گذاشته‌ای؛ دنیایی که برخلاف دنیای پر هراس بیرون، سرشار است از زندگی؛ سرشار از تقابل شوخی و شور جوانی با غربت و معصومیت سربازها و مرزبان‌هایی که در عنفوان جوانی، دست تقدیر آن‌ها را از خانواده‌هایشان دور کرده و هزاران کیلومتر آن سوتر در کنار هم نشانده؛ جوان‌هایی که شاید در نخستین نگاه، سکوت طولانی و شرم معصومانه‌شان در مواجهه با غریبه‌هایی دوربین به دست، بیش از هر چیز در ذوقت بزند ولی به محض آب شدن یخ حضورت در جمعشان، ساعت‌ها می‌توانند با خاطرات تلخ و شیرین زندگی در خطرناک‌ترین نقطه کشور، متحیرت کنند؛ خاطراتی به لهجه زابلی، بلوچی، مشهدی، یزدی، گرگانی و کرمانی؛ خاطراتی که تنها این جوان‌ها آن را تجربه کرده‌اند و مشابهش را کمتر آدمی روی این کره خاکی به چشم دیده؛ خاطراتی از زبان یک مرزبان در دورافتاده‌ترین نقطه مرزی کشور...

«رضا» از قدیمی‌های این پاسگاه است که سال‌ها خدمت در مرز حصارچه ترکمنستان را هم تجربه کرده؛ اهل یکی از روستاهای خراسان شمالی؛ جایی 2000 کیلومتر دورتر از پاسگاه رسالت؛ یک دختر 10 ساله دارد و پسربچه‌ای 4 ساله؛ فرزندانی که تا امروز حضورش را نه در جشن تولدشان به یاد دارند و نه در کنار آینه و قرآن سفره هفت سین عید؛ پدری که در هر بار مرخصی، مجبور است 30 ساعتی را برای رسیدن به فرزندانش، چشم به جاده بدوزد... اما علی‌رغم تمامی اینها آنقدر خنده‌رو و خوش اخلاق است که نمی‌شود باور کرد 10 سال از عمرش را در دورافتاده‌ترین نقاط مرزی کشور در درگیری با گروهک‌ها، اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر گذرانده است.

هوا کاملاً تاریک شده و یکی از سربازها بنا می‌کند به اذان گفتن؛ اذانی که با وجود سادگی لحن و آهنگ و خالی بودنش از تحریرهای آنچنانی، عجیب دلنشین است؛ همه سربازها داخل اتاقک کوچک نمازخانه جمع می‌شوند؛ رضا جلو می‌ایستد و سربازها و سرهنگ رفیعی پشت سرش...

بعد از نماز، رضا جلو می‌افتد تا پاسگاه را نشانمان دهد؛ از نان پختن سربازها در تنور فلزی تا آشپزخانه و اسلحه‌خانه و آسایشگاه؛ آسایشگاهی که چارچوب فلزی تخت‌های دو طبقه‌اش مثل تمام آسایشگاه‌های نظامی‌ دنیا، پر است از دست نوشته‌ها و یادگاری‌های سربازان؛ جملاتی که علی‌رغم بدخطی تمام آنها در کل آسایشگاه‌های دنیا، مضامینش با همه آسایشگاه‌های نظامی دیگر متفاوت است؛ دلنوشته‌هایی از جنس مرزبان‌هایی که هر ساعت از شب و روزشان، عبادتی است در درگاه خدواند...

پای خاطرات سربازها و دردلشان می‌نشینیم؛ سربازهایی که عمدتاً روستاییانی هستند که بیش از 1600 ــ 1500 کیلومتر از اینجا فاصله دارند؛ سربازانی معصوم و کم سن و سال، که دلتنگی‌هایشان برای پدر و مادر، از لابه‌لای لهجه‌های یزدی و مشهدی و تایبادی‌شان کاملاً هویداست. سربازانی که در عین دلتنگی، عجیب شجاع‌اند و پر غرور...

آنقدر گرم صحبت با مرزبان‌ها هستیم که متوجه گذر زمان نمی‌شویم؛ ساعت حدود 2 صبح است ولی همه سربازها با لباس فرم روی تخت‌ها ولو شده‌اند؛ رضا می‌گوید:

- اینجا منطقه عملیاتی است و به دلیل تهدید گروهک‌ها برای حمله به پاسگاه و احتمال درگیری، اینجا همیشه در آماده باشیم، برای همین هم معمولاً در شرایط آمادگی کامل قرار داریم...

- تهدید؟!

- به خاطر عدم حضور نیروهای پاکستان در مرز این کشور، این منطقه جولانگاه اشرار و گروه‌های تکفیری است و این گروهک‌ها هرازگاهی، ما و نیروهای مرزبانی ایران را تهدید به حمله می‌کنند.

- یعنی اینجا هیچ نیروی مرزی پاکستان حضور ندارد؟

- (دوربین چشمی را به دستم می‌دهد) بیا خودت نگاه کن... تا ده‌ها کیلومتر در خاک پاکستان، هیچ نیروی پاکستانی وجود ندارد؛ اگر از اینجا بروی داخل پاکستان تا کیلومترها، گروهک‌های مختلفی وجود دارند و هیچ نیروی پلیس یا نیروی مرزی پاکستانی وجود ندارد...

- (می‌خندیم) پس از اینجا راحت می‌شود رفت اسلام‌آباد

- (بلند می‌خندد) اگر پا بگذاری در خاک پاکستان، حتی یک درصد هم فکر نکن می‌توانی از دست اشرار پاکستان جان سالم به در ببری...

به سمت پله‌های منتهی به بام پاسگاه می‌رود و در پیچ آخر راه پله، انگشت اشاره‌اش را روبه‌روی صورتش می‌آورد و به نشانه سکوت، روی بینی‌اش می‌گذارد؛ آرام روی بام می‌رویم؛ روبه‌روی یکی از دو برجک پاسگاه می‌ایستد و فریاد می‌زند:

- برجک شماره یک؛ خودت را معرفی کن ...

- (صدای فریادی از داخل برجک بلند می‌شود) بسم‌الله الرحمن الرحیم. سرباز وظیفه امید بلوچ بایگی، پایه خدمتی تیر 93، جمیع هنگ مرزی جکیگور، گروهان مرزی کَستک، پاسگاه مرزی رسالت، سنگر شماره یک، کمک خدمه گرینف هستم جناب. («جناب» را آنچنان کشیده و بلند می‌گوید که خواب از سرمان می‌پرد)

- خسته نباشی... برجک شماره 2، خودت را معرفی کن.

- (صدایی به مراتب بلندتر از برجکی که در مقابل برجک شماره یک قرار دارد بلند می‌شود) بسم‌الله الرحمن الرحیم. سرباز وظیفه، رضا عارف خانی، پایه خدمتی آذر 93، جمیع هنگ مرزی جکیگور، گروهان مرزی کَستک، پاسگاه مرزی رسالت، سنگر شماره 2، کمک خدمه خمپاره هستم جناب. (او هم جناب را بلند و کشیده ادا می‌کند)

می‌گوید: معمولاً در سرکشی به پست، نگهبان‌ها خودشان را با صدای بلند معرفی می‌کنند تا هم روحیه بالایشان را نشان بدهند و هم آمادگی و سرحال بودنشان را... دوربین دید در شب را دستمان می‌دهد تا نگاهی به اطراف بیندازیم؛ از سمت خاک ایران شروع می‌کنیم و آرام دوربین را به سمت خاک پاکستان می‌چرخانیم، هنوز یک دور چرخش دوربین تمام نشده که صدای چند انفجار از فاصله‌ای چند کیلومتری در خاک پاکستان به گوش می‌رسد... نا خودآگاه به سمت صدا بر می‌گردیم و ‌هاج و واج نگاهش می‌کنیم... می‌گوید:

- صدای خمپاره است؛ گروهک‌ها یکی از پاسگاه‌ها رو تهدید کرده بودند... این آتش نیروهای خودی است... بروید در خوابگاه

این را می‌گوید و آرام به سمت راه پله هدایتمان می‌کند....

با صدای همان اذان ساده و صمیمی‌ مغرب، برای نماز صبح بیدار می‌شویم؛ تا به خودمان بجنبیم، سرهنگ رفیعی و یکی دو مأمور همراهش به کوه می‌زنند؛ قرار می‌شود ما با تویوتاها به دنبالشان حرکت کنیم و در میانه راه سوارشان کنیم؛ با رضا، امید، حمید، جلیل و تک تک سربازها و نیروهای پاسگاه رسالت خداحافظی می‌کنیم؛ می‌دانیم که دیگر نه پاسگاه رسالت را خواهیم دید و نه آن‌ها را؛ آنقدر گرم و صمیمی بدرقه‌مان می‌کنند که انگار سال‌هاست ما را می‌شناسند...

هر سه تویوتا حرکت می‌کنند؛ 10 دقیقه‌ای از پاسگاه دور نشده‌ایم که با صدای پیاپی شلیک در یکی از شیارهای روبه‌رو، هر سه تویوتا ترمز می‌کنند و سربازها شروع به شلیک؛ به تقلید از نیروهای مرزبانی، روی زمین دراز می‌کشیم؛ صدای شلیک قطع می‌شود و سرهنگ رفیعی از بالای تپه‌ای به پایین می‌دود و دو مأمور هم به دنبال او؛ هر سه از شیار میان دو صخره بزرگ عبور می‌کنند و در پشت صخره‌ها گم می‌شوند.

سربازهای همراه ما به بالای تپه روبه‌رویی می‌دوند و شروع می‌کنند به تیراندازی به سمت دره پشت تپه؛ سرمان را بلند می‌کنیم تا رد شلیک‌ها را پیدا کنیم ولی گروهبان جوان داد می‌زند و می‌گوید «همانجا روی زمین بخوابید»؛ حسابی ترسیده‌ایم ولی عکاس همراهمان، بی توجه به فریادهای گروهبان جوان به دنبال سرهنگ می‌دود؛ در میان تیراندازی‌های ممتد، صدای شلیک آر پی جی و انفجار گلوله‌اش، کوه را می‌لرزاند؛ بعد از چند دقیقه صدای شلیک‌ها قطع می‌شود ...

نیم ساعت بعد، همه دور تویوتاها جمع شده‌اند؛ سرهنگ رفیعی می‌گوید «ترسیدند و فرار کردند داخل خاک پاکستان...» سوار می‌شود و هر سه تویوتا به سمت میله مرزی 226 حرکت می‌کنند. همه ساکت نشسته‌اند؛ هیچ کس حرفی نمی‌زند؛ بعد از چند دقیقه گروهبان جوان در آینه نگاهمان می‌کند و می‌گوید: «انگار جناب سرهنگ و اون دو تا بچه‌ها وقتی داشتن توی کوه حرکت می‌کردن، چند نفر رو می‌بینن که دارن از سمت پاکستان میان داخل خاک ایران؛ جناب سرهنگ ایست می‌ده ولی اونا شروع می‌کنن به شلیک، البته انگار فاصله شون زیاد بوده؛ ما هم هر چی دنبالشون رفتیم نتونستیم پیداشون کنیم؛ اینا منطقه رو مثه کف دست بلدن؛ باید توی کمین شکارشون کرد و گرنه از لابه لای دره و صخره‌ها فرار می‌کنن توی خاک پاکستان...»

در راه به چند پاسگاه و برجک مرزی سرکشی می‌کنیم؛ برجک‌هایی نوساز با امکانات امنیتی خاص؛ برجک‌هایی که علی رغم وجود برخی مشکلات همچون تامین جیره آب آشامیدنی خصوصاً در فصل تابستان، از تکنولوژی‌های نوین همچون صفحه‌های خورشیدی برای تامین برق آن استفاده شده است و حتی برای احداث آن‌ها نیز علاوه بر در نظر گرفتن موقعیت استراتژیک و اشرافیت به منطقه، موارد امنیتی و قابلیت دید به برجک‌های همجوار نیز برای آن‌ها اعمال شده است.

حوالی بعد از ظهر است و از میله مرزی 237 و آخرین میله مرزی هنگ مرزی جکیگور به سمت جنوب و هنگ مرزی نگور حرکت می‌کنیم؛ نزدیک میله مرزی 239، تویوتای فرمانده جوان در سراشیبی پیچ جاده توقف می‌کند و دو تویوتای دیگر هم پشت سرش متوقف می‌شوند؛ سرهنگ رفیعی به نقطه‌ای از جاده اشاره می‌کند و می‌گوید: «اینجا همان جایی است که در اواسط فرودین امسال، 8 نفر از نیروهای کادر و سرباز مرزبانی، شهید شدند.» لحظه‌ای ساکت می‌شود، چشم‌هایش نمناک شده، آب دهانش را به سختی فرو می‌برد و ادامه می‌دهد: «ستوان مهران اقرا، علی امام دادی و استوار رضا حسینی از نیروهای کادر ما بودند و شهیدان «جور»، «حیاتی»، «مهراندوز»، «احمدی» و «اسماعیل زاده» از سربازای وظیفه‌ای بودند که حدود ساعت 4:30 بعد از ظهر در حین گشت زنی در این منطقه در کمین گروهک تروریستی «جیش العدل» گرفتار شدند و با افتخار به شهادت رسیدند.» حرفش را می‌خورد و سوار تویوتا می‌شود...

گروهبان جوان دیگری جلو می‌آید و می‌گوید: «آن روز قرار بود من به جای اقراء باشم ولی کاری پیش آمد و من مرخصی رفتم و اقراء جای من با تیم گشت زنی راهی شد؛ سعی می‌کند آرام حرف بزند تا لرزش صدایش مشخص نشود؛ عینک دودی‌اش را به چشم می‌زند و ادامه می‌دهد: «دفعه بعد نوبت من می‌شه و خدا کنه مثه اقراء و بقیه اون بچه‌ها، سربلند باشم...»

فضا سنگین است؛ آنقدر سنگین که سعی می‌کنم با مرور ماجرا، اتفاقات دو روزه را در ذهن، حل و فصل کنم؛ جکیگور، نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان، شلیک آر پی جی، صدای سفیر عبور گلوله از کنار گوشمان، فریاد گروهبان جوان، درگیر شدن فرمانده هنگ با یک گروه تروریستی، فرار گروهک به خاک پاکستان، سفر به خطرناک‌ترین نقطه مرزی کشور و کلام رسول الله که می‌فرمایند: رِباطُ یَوْمٍ فی سَبیلِ اللهِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیا وَ ما عَلَیْها...