پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- صغري خيل فرهنگ- نزديك مي‌شوم و سنگ‌نوشت را مي‌خوانم؛ شهيد مدافع حرم محمد حسن خليلي (رسول). كنار مزار شهيد كه مي‌نشينم چشمم به پوستر‌ها و عكس‌هاي ديگر شهداي مدافع حرم مي‌افتد كه مزار شهيد را زيبايي دو چندان بخشيده‌اند، شهيد محمد حسين مرادي، شهيد محمود رضا بيضايي، شهيد مهدي عزيزي، شهيد شهرياري و... هنوز حرف‌ها و بغض‌هايم سر باز نكرده‌اند كه دو دختر بچه سه، چهار ساله در حالي كه اسم شهيد محمد حسن خليلي را صدا مي‌زنند خودشان را به مزار مي‌رساندند و بر سنگش بوسه مي‌زنند. مادرشان كه از راه مي‌رسد از او مي‌پرسم بچه‌ها از كجا محمد حسن را مي‌شناسند؟ او با آرامشي خاص مي‌گويد: براي دخترانم از شهدا زياد گفته‌ام و نمي‌دانم چطور مهر اين شهيد به دل بچه‌هايم افتاده كه هربار به بهشت زهرا مي‌آييم از من مي‌خواهند آنها را به مزار شهيد خليلي بياورم. در گوشه‌اي مي‌نشينم و همه حواسم به زائرهايي است كه خود را به مزار شهيد خليلي مي‌رساندند و خودشان را به سنگ مزار شهيد متبرك و درد دل‌هايشان را با او مرور مي‌كنند. اعظم افراز مادر شهيد محمد حسن خليلي است كه ساعتي با او به گفت‌وگو مي‌نشينم. آنچه در پي‌ مي‌آيد روايت گوشه‌هايي از زندگي يكي از مدافعان حرم از زبان مادرش است و در ادامه گفت‌و‌گوي ما را با دوست شهيد پيش رو داريد.

شهيد محمد حسن خليلي3
 
مادر براي شروع از خودتان بگوييد و خانواده‌اي كه يك شهيد را در دامانش پرورش ‌داده است.

من اعظم افراز متولد سال 1339 هستم. سال 1361ازدواج كردم. دو فرزند پسر دارم كه يكي از آنها را به خدا هديه كردم. پدر بچه‌ها پاسدار بودند و از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس . زماني كه براي خواستگاري آمدند من يك شرط براي ازدواج با ايشان داشتم؛ اينكه همسر آينده من بايد فردي انقلابي و معتقد به جنگ و دفاع مقدس باشد و دغدغه حفظ آرمان‌هاي نظام را داشته باشد. ايشان هم به دنبال اين بودند كه ببينند كسي كه مي‌خواهد همسر آينده‌اش بشود، انقلابي هست يا نه ؟!من وقتي متوجه شدم كه ايشان پاسدار هستند و اعتقادتشان به من نزديك است با ايشان ازدواج كردم.

ازدواج‌هاي دهه 60 طور ديگري است، چه تحولي در شماها ايجاد شده بود؟

يك تحول انقلابي در ما ايجاد شده بود. مراسم ازدواج ما بسيار ساده برگزار شد. خريد عروسي ما هم خيلي ساده بود. من فقط وسايل خيلي ضروري را تهيه كردم. حتي لباس عروسي هم نپوشيدم. بعد هم براي عقد محضر امام‌خميني(ره )‌رفتيم. امام هم به ما توصيه كردند كه با هم بسازيد اين جمله را هم سه بار تكرار كردند. مهريه‌ام پنجاه هزار تومان بود كه امام عقدمان را خواندند. بعد كه محضر رفتيم، 40 هزار تومان هم به عنوان هديه به مهريه ام اضافه كردند. مراسم عروسي‌مان در منزل برگزار شد و به مهمان‌ها شام مختصري داديم و بعد رفتيم سر خانه زندگي‌مان. همسرم راهي مناطق عملياتي شد و بعد از مدتي به خاطر مجروحيت دستش براي مداوا به خانه بازگشت و بعد از بهبودي مجدد روانه ميدان كارزار شد و مأموريت شش ماهه‌اي كه به او محول شده بود تا پايان جنگ و پذيرش قطعنامه به طول انجاميد.

شهيد خليلي چندمين فرزندتان بود؟ تقيد ايشان به مسائل مذهبي چگونه بود؟

فروردين سال 1361 ازدواج كرديم و 28 اسفند همان سال خدا فرزند اولم را به من داد. اسمش را به عشق امام خميني (ره )‌روح الله گذاشتيم. سه سال بعد هم خدا فرزند دومم را به من داد. نامش را رسول انتخاب كرديم، اما از آنجايي كه ولادتش شب تولد امام حسن عسگري (ع)‌ بود اسمش را محمد حسن گذاشتيم. علاقه خاصي به اسم رسول داشتم، براي همين در خانه رسول صدايش مي‌كردم. اينطوري پسرم دو اسمه شد. ما در زندگي مقيد به مسائل ديني بوديم. بچه‌ها در خانواده‌اي مذهبي رشد يافته بودند كه خيلي به حرام و حلال توجه داشتيم. همسرم اهل پرداخت خمس و زكات بود. در خانه ما به نماز جمعه بسيار اهميت داده مي‌شد. از اين رو بچه‌ها از همان ابتدا در چنين فضايي تربيت شده بودند. آنها وقتي مي‌ديدند ما عمل مي‌كنيم، از ما الگو مي‌گرفتند. طوري كه اصلاً نياز نبود، مسائل اعتقادي را به آنها گوشزد كنيم يا روي اعتقاداتشان كار كنيم، به ويژه محمد حسن.

شهيد محمد حسن خليلي1

چه توصيفي براي خصوصيات اخلاقي شهيد داريد؟

حالات محمد حسن از همان ابتدا خاص بود. حالا نه اينكه شهيد شده باشد بخواهم از او تعريف و تمجيد كنم! نه !خيلي آرام و سر به زير و مهربان بود. 10 سال داشت كه در مسير مدرسه، به پايگاه بسيج مي‌رفت وهميشه در پايگاه مشغول فعاليت بود. همراه برادرش در مراسمات پايگاه شركت مي‌كرد. در كلاس‌هايي كه بسيج برگزار مي‌كرد، شركت داشت. اهل كوچه و خيابان و... نبود. كلاس تيراندازي و راپل و. . . مي‌رفت. محمد حسن در چنين فضايي راه و مسير خود را انتخاب كرد. خوب به خاطر دارم 10- 9 سال بيشتر نداشت كه يك بار همراه هم، سوار ماشيني شديم كه راننده‌اش آهنگ گذاشته بود. محمد حسن دست روي گوشش گذاشت و سرش را تا آنجا كه مي‌توانست پايين گرفت تا صداي نوار را نشنود. بعد شروع كرد به زمزمه كردن قرآن. تعجب كردم گفتم رسول چرا اينطور كردي؟! گفت: براي اينكه نشنوم. بعد من به راننده گفتم اگر مي‌شود نوار را خاموش كنيد.

محمد حسن خودش اينطور بود. يعني اينطور ياد گرفته بود. زماني كه ما در كرج زندگي مي‌كرديم مقام معظم رهبري، سفري به آنجا داشتند. محمد حسن ابتدايي بود. معلم در كلاس درس به چراغاني و آب و جارو كردن خيابان‌ها و قرباني كردن گوسفندان و... اعتراض كرده بود و منتقدانه گفته بود كه خودشان مي‌گويند اسراف نكنيد و لامپ اضافي را خاموش كنيد اما خودشان اسراف مي‌كنند و قرباني مي‌كنند. در همين لحظه رسول بلند مي‌شود و مي‌گويد اين چه حرفي است كه شما مي‌زنيد؟! ايشان رهبر ما است قرباني كه هيچ ما بايد خودمان را فداي ايشان كنيم. اين كمترين كاري است كه ما مي‌توانيم براي رهبر انجام دهيم. معلمش عصباني مي‌شود و مي‌گويد خليلي باز روي حرفم حرف زدي؟ كلاس يا جاي من است يا جاي تو. محمد حسن هم مي‌گويد: شما معلمي احترامتان واجب است. من از كلاس بيرون مي‌روم. آمد خانه و من با تعجب پرسيدم اين وقت روز در خانه چه مي‌كني؟محمد حسن هم همه داستان را برايم تعريف كرد. پدرش كه آمد موضوع را براي او تعريف كردم او هم به مدرسه رفت و درباره رفتار نامناسب معلم به آنها تذكر داد. قرار شد مدير با معلم صحبت كند تا ديگر از اين صحبت‌ها سر كلاس بچه‌ها نداشته باشد.

چه لزومي ديديد كه محمد حسن را براي دفاع از حرم راهي كشور ديگري كنيد؟

اين تصور اشتباهي است كه گفته مي‌شود چرا بچه‌هاي ما به آنجا مي‌روند و از جان خودشان مي‌گذرند. اسلام كه مرز نمي‌شناسد. مرز ما اسلام است هر جا اسلام باشد، مظلوم بي‌دفاع باشد ما بايد براي دفاع از او جهاد كنيم. اگر بچه‌هاي ما به آنجا نروند و از آنجا دفاع نكنند، آن تروريست‌ها به هر بهانه به كشور ما تجاوز مي‌كنند. مرز ما الان سوريه، لبنان، عراق و سامرا است. فرقي نمي‌كند مردم مظلوم سوريه، مردم مظلوم يمن، مردم مظلوم عراق نياز به كمك مسلمانان دارند. من هيچ وقت نه تنها با فعاليت محمد حسن مشكل نداشتم حتي مشوقش هم بودم. يكي از شرايط ازدواج من با پدر بچه‌ها اين بود كه نسبت به جنگ بي‌تفاوت نباشد. الگوي ما امام حسيني بود كه راهي كربلا شد تا از اسلام دفاع كند. حضور بچه‌ها در جبهه مقاومت اسلامي خودش مقدمه‌اي براي ظهور است. وقتي نداي مظلومي از جايي بلند مي‌شود وكمك مي‌خواهد حتي اگر اين مظلوم مسلمان نباشد بايد برويم و كمك كنيم چه برسد به اينكه مسلمان باشد. صدام سال‌ها مردم خودش را مورد ظلم قرار داد. ديكتاتوري كه با هر گونه نقد و مخالفت، دشمني مي‌كرد. جبهه مقاومت اسلامي ان شاء الله محقق بشود و با كمك آقا پرچم اسلام همه جا بر افراشته شود.

نگراني از شهادتش نداشتيد؟

محمدحسنم به امام حسين (ع) عشق مي‌ورزيد. در نهايت هم سنگ مزار ايشان از عتبات برايمان رسيد. او ورد زبانش حسين (ع) بود. البته ما زياد از محمد حسن درباره شهادت نمي‌شنيديم. پسرم خودش به خوبي مي‌دانست كه خانواده‌اي هستيم كه خودمان طالب اين چيز‌ها هستيم. محمد حسن مانند باقي شهدا نبود كه بخواهد ابتدا خانواده و والدينش را براي شهادت آماده كند و رضايت آنها را بگيرد. من عاشق شهادت بودم براي خودم، براي همسرم، حتي براي اعضاي خانواده‌ام. اعتقاداتم اينگونه بود. مي‌گفتم وقتي سال‌ها در روضه امام‌حسين(ع)‌مي‌گوييم‌ اي كاش ما هم در زمان ابا عبدالله الحسين(ع) حضور داشتيم و در كنار ايشان و خانم حضرت زينب(س) جانفشاني مي‌كرديم و از دين و اسلام دفاع مي‌كرديم پس بايد عمل هم كنيم. كشور ما كشوري اسلامي است كه بايد براي حفظ آن و دستاوردهايش خون داد. نمي‌شود كه فقط شعار داد و خود را كنار كشيد تا ديگران وارد عمل شوند.

شهيد محمد حسن خليلي2

خانم افراز شما با عاقبت راهي كه محمد حسن انتخاب كرده بود، آشنا بوديد. وقتي خبر شهادت را شنيديد چه كرديد ؟

راهي كه محمد حسن عاشقانه انتخاب كرده بود را خوب مي‌شناختم. مي‌دانستم كه اين راه اسارت دارد، مجروحيت دارد و اگر خدا بخواهد شهادت هم دارد. همسرم سال‌ها در جبهه بود و جز مجروحيت‌هاي گاه و بيگاه اتفاقي برايش نيفتاده بود. فكر نمي‌كردم كه محمد حسن شهيد شود.

تا اين حد دل گنده بودم. آخرين مأموريت محمد حسن 40 روز طول كشيد. بين كار ستادي و عملياتي كار عملياتي و حضور در مناطق جنگي را انتخاب كرده بود. در دست‌نوشته‌هايش در گوشه و كنار دفترش از شهيد صحبت كرده شعر از شهادت نوشته و همواره آرزوي شهادت داشت. كنار كتاب‌هايش نوشته بود: اللهم ارزقنا توفيق شهادت.

وقتي خبر را آوردند، من مات مانده بودم كه خدايا اين افتخار را به پسر من و من داده‌اي كه ما جزو خانواده شهدا باشيم. خدا را شكر كردم كه اين لياقت را به ما داد. خبر شهادتش را هم خواهرم برايم آورد. اول گفت مجروح شده، بعد گفتند كه شهيد شده است.

پسرم روز دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 در نزديكي حرم حضرت رقيه(س) به دست وهابيون تكفيري به مقام رفيع شهادت نائل شد. همسرم با شنيدن خبر شهادت محمد حسن نماز شكر به جا آورد. من خودم پسرم را بعد از شهادت شناختم. از روي صحبت‌هاي دوستان و آشناياني كه با او بودند، من با طرز فكر محمد حسن از روي نوشته‌ها و فيلم‌هايش آشنا شدم. نمي‌دانستم تا اين حد عاشق شهادت باشد. بعد شهادت ما به ابعاد شخصيتي محمد حسن بيشتر نزديك شديم. اين روزها كه دوسالي از شهادت محمد حسن مي‌گذرد مزار محمد حسن مملو از جواناني است كه براي زيارت او مي‌آيند و اين همان عزتي است كه خداوند به شهدا داده است.

يك بار در بهشت زهرا (س) نشسته بودم كنار مزار محمد حسن، مادري كه همسن و سال خودم بود آمد و گفت من عجيب عاشق اين بچه شدم. خواب ديده بود كه محمد حسن گفته ما اينجا هستيم براي هدايت !خدا هر كسي را كه بخواهد هدايت مي‌كند. اين مادر سه بار اين خواب را ديده بود. اميدوارم كه لياقت ادامه راه شهيد را داشته باشم و اين لياقت را حفظ كنم تا آن دنيا در محضر خانم حضرت زهرا رو سفيد باشم.

شهيد محمد حسن خليلي
 
همرزم شهيد: از آخر مجلس شهدا را چيدند

با محمد حسن همسايه بودم و رفيق، اصل آشنايي‌مان هم به هيئت ريحانه النبي برمي‌گشت. يكي از ويژگي‌هاي بارز محمدحسن اين بود كه هيچ كاري را بدون دليل و منطق انجام نمي‌داد. قبل از انجام كار و تكليفي كه بر عهده‌اش گذاشته شده بود، تحقيق مي‌كرد و شرع و فرع موضوع را مورد بررسي قرار مي‌داد. بعد هم كه تكليف را بر خود واجب مي‌دانست انجامش مي‌داد.

درباره حضورش در سوريه و جبهه مقاومت اسلامي هم بار‌ها برايمان صحبت كرده بود. او معتقد بود كه اسلام مرز ندارد. مي‌گفت جبهه ما امروز حضور در سوريه و لبنان و عراق براي دفاع از مسلماناني است كه حقي برگردن ما دارند. مي‌گفت اسلام را نبايد تنها در ايران خلاصه كرد. ما مكلفيم به همه مسلمانان در اقصي نقاط دنيا خدمت كنيم. من با محمدحسن رفيق بودم و او را در شوخي خنده‌ها به ياد مي‌آورم اما او انساني معتقد، بامعرفت و صادق بود.

بهترين خاطره‌اي كه از رفيق شهيدم در ذهن دارم حكايت رنگ‌آميزي و مزار شهداي تفحص و گمنام بهشت زهرا (س) است. محمد حسن خلوت‌هاي خاص خودش را داشت. يك بار كه به منزلشان رفته بودم او به من قوطي‌هاي رنگ و قلم را نشان داد. به شوخي گفتم: نقاشي هم مي‌كني ؟!خنديد وگفت: جمعه برويم بهشت زهرا (س)‌به شما مي‌گويم. جمعه شد و رفتيم بهشت زهرا (س).

قلم‌موها و رنگ‌ها را آورده بود، رفتيم سر مزار شهيدان محمود‌وند، پازوكي و شهداي تفحص. گفت بنشين رنگ كنيم، با تعجب پرسيدم چه كار كنيم ؟! گفت: رنگ كنيم.

خلاصه آن روز سنگ مزار شهداي تفحص را رنگ آميزي كرديم و بعد رفتيم سراغ شهداي گمنام. من تا آن روز نمي‌دانستم محمد حسن خليلي جمعه‌هايش را اينگونه با شهدا خلوت مي‌كند. رنگ سبز، قرمز، طلائي و سفيد ابزار كارش بود. اين بود اخلاصي كه محمدحسن را به شهادتش نزديك كرد.

آنقدر كه سرگرم رفاقت بوديم، يك درصد هم تصورش را نمي‌كرديم كه محمد حسن به شهادت برسد. خودش بارها مي‌گفت كه من شهيد مي‌شوم اما ما با شوخي و خنده از كنارش مي‌گذشتيم. دفعه آخري كه ديدمش، پيكر يكي از دوستانش را از سوريه آورده بود. ساعت 2 نيمه شب بود كه تماس گرفت و گفت تازه رسيده‌ام، بيا برويم بيرون حال و هوايي تازه كنيم. قرارمان مقبره‌الشهدا شد، خستگي از چهره‌اش مي‌باريد، مي‌گفت 72 ساعتي مي‌شود كه نخوابيده‌ است.

ناراحت بود كه از قافله دوستان شهيدش جا مانده است. مي‌گفت مي‌خواهم شهيد شوم. با خنده به او نگاه كردم و گفتم تو اين كاره نيستي! محمد حسن گفت: حالا ببين.

رفت و آن ديدار، ديدار آخرمان بود. محمدحسن! واقعاً اين كاره بود. اين مصرع در موردش صدق مي‌كرد كه: ما سينه زنان صف اول بوديم / از آخر مجلس شهدا را چيدند

در مدت زماني كه محمد حسن در منطقه عملياتي به سر مي‌برد، پرچم‌هاي مشكي با نوشته‌هاي «يا زهرا (س) يا حسين (ع) همراهش بود. علت به همراه داشتن اين دو اين بود كه وي هميشه بعد از آزاد‌سازي مناطق از دست تكفيري‌ها، اقدام به برداشتن پرچم‌هاي داعش مي‌كرد و به جاي آنها پرچم‌هاي يا زهرا (س) يا حسين (ع) را در سنگر‌ها و مقر داعشي‌ها نصب مي‌كرد. اين امر برايش خيلي اهميت داشت. در نهايت ايستادگي و مردانگي محمد حسن بر اثر انفجار تله انفجاري تروريست‌هاي داعشي به فيض شهادت نائل آمد. سنگ مزار محمد حسن هديه‌اي از عتبات (كربلا) بود كه قسمت او شد. امروز مزار اين شهيد مأمن بسياري از جوانان و دوستداران شهداست. بحق گفته‌اند كه شهدا امامزادگان عشقند.

آري مدافعان حرم اين روزها دل‌ها را روانه كربلا مي‌كنند. همان عاشورايياني كه براي محافظت از حرم عمه‌شان، بي‌نام و نشان راهي شدند تا اجازه ندهند دست تجاوز دشمنان به حرم حضرت زينب (س) نزديك شود. همه آمد‌ه‌اند تا بگويند: «‌كُلّنا عباسكِ يا زينب».